۷۶ مطلب با موضوع «Daily» ثبت شده است

یه پایان تلخ بهتر از یه تلخی بی پایانه

این روزا همه چی شبیه اپیزود آخر یه سریاله 

یه فصل از اون سریال 

سریال زندگی من 

توی اپیزود آخر یه سری چیزا جمع بندی میشه

یه سری چیزا تازه میخواد شروع بشه و مبهم می مونه واسه فصل بعد 

به کاراکترها یا داستان هایی که در طول فصل حضور داشتن داستانشون بهم میرسه و به یه پایانی خودشو میرسونه 

آره اینجا همون نقطه س. 

این فصل قبل از اومدن اون شروع شد و بعد از رفتنشم داره تموم میشه

 

یکم برگردیم عقب تر... خیلی قبل تر از این داستانا... 

حدود دو سال و چند ماه قبل یکی از بهترین تصمیمات زندگیمو گرفتم. 

اینکه یه ژورنال شخصی درست کنم و داخلش بنویسم. با تاریخ و ساعت و یه عنوان دلخواه مربوط به چیزی که میخوام بنویسم. یه فایل ورد ساده اما شخصی و با رمز. 

یه جایی که بتونم خود خود واقعیم باشم. 

بی پرده 

بدون سانسور

 

این روزا با این مسائلی که پیش اومد خیلی به گذشته سفر کردم و نوشته های قدیم مخصوصا نوشته های پارسال رو بررسی کردم. 

من کل داستانو از اولش دیده بودم و خونده بودم. نه نه... نوشته بودم!

خب نه با جزییاتی که اتفاق افتاد ولی همه چیزایی که باعث شد به اینجا برسیم و این فصل اینجوری تموم بشه رو توی دو ماه اول دیدم و فهمیدم. 

همونجا هم میتونستم مسیرو تغییر بدم. 

اما تصمیم خودم بود که این کارو نکنم و ادامه بدم. دلیل داشتم براش. 

الانم حاضر نیستم برگردم عقب و عوضش کنم. حتی اگه میتونستم. 

 

آره درسته... یه پایان تلخ بهتر از یه تلخی بی پایانه!

واقعا هم تلخ تموم شد اما من هنوزم به اینکه "هر چیزی به یه دلیلی اتفاق می افته" باور دارم. توی زندگی خودم حداقل. 

چون بارها و بارها دیدم اینو. 

اون لحظه نمیدونی چرا... 

ولی بعدا میفهمی!

 

اینکه این پایان تلخ قراره منو تو چه مسیری قرار بده دست کسی جز خود من نیس. 

مگه نمیگن نجات دهنده تو آینه س؟ 

(...)

وقتشه دفترا بسته بشن. قلم به خواب برن. چراغا خاموش بشن. 

چون فردا... 

فردا یه شروع تازه س

 

داستان داره نوشته میشه و قلمش منم

۰ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

بزرگسالی

در حالی که حدود یه ماه دیگه 27 سالم میشه فک میکنم باید بزرگ شدن رو بپذیرم.

هر سالی که میگذره با یه سری چیزا بیشتر و بیشتر رو به رو میشی 

تصمیم گیری های مهم و جدی

دغدغه های اساسی و فشارهای جدی

مسئولیت های بیشتر و پرفشارتر

و ... 

راه فراری وجود نداره

راستش هیچکس به ما نگفت زندگی قراره فقط سخت تر و سخت تر بشه. 

از بزرگسالی فقط آزادی هاشو میدیدیم 

و البته آزادی هاشو هم داره واقعا 

اما این پایان ماجرا نیست

موضوع اینه که دیگه اینجا حتی نمیتونی (حق نداری) بگی نمیتونم یا کم آوردم یا خسته شدم

چون کسی وجود نداره که مسئولیت هاتو گردن بگیره. 

همه چی تلخه

جز بعضی لحظاتش

و همون لحظات کوتاه اما خوشش آدمو سر پا نگه میدارن

فک میکنم اگه افسردگی هفت هشت سال پیشمو الان میداشتم قطعا همه چیو تموم میکردم. 

ولی خب خوشحالم که اینطور نیست و تونستم ازش عبور کنم. 

داستان داره نوشته میشه

و قلمش منم...

۱ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

کتابخانه نیمه شب

از بچگی آدم خیال پردازی بودم. نمیدونم دلیلش چی بود! شاید چون توی واقعیت اون چیزایی که میخواستم نبود. 

همیشه توی ذهنم زندگی های مختلفی رو تصور میکردم که توی اونا من آدم متفاوتی بودم. 

خب چون توی فکر و خیالم بود و منم بچه بودم پس هر چیزی ممکن بود. 

قبول دارم! توی بیشتر اون تصورات چیزی شبیه به دنیای واقعی نبود. مثلا دنیای ابرقهرمانی و قدرت های عجیب و غریب و اینجور چیزا بود اکثرا...

 

انتظارم این بود که وقتی بزرگ بشم این تصورات و تخیلات از بین برن اما اینطور نبود. 

همین حالا هم هر وقت میخوام بخوابم میدونم راحت ترین راهی که خوابم میبره همینه. یه داستانی رو توی ذهنم شروع میکنم و تا هر جا که بتونم میرم جلو. 

معمولا خیلی زود خوابم میبره. 

قشنگیش اینجاست که دفه بعدی که بخوام این کارو بکنم میتونم ادامه همون داستان قبل رو برم. یا ادامه یکی از داستان هایی که قبلا توی ذهنم ساختم. 

 

این خیال پردازی ها تمومی نداشتن. همیشه با من بودن. 

موقعایی که میخواستم حواسمو پرت کنم بهش رو می آوردم. 

 

میخواستم الان یکم هم در مورد لوسید دریم صحبت کنم ولی اینجا جاش نیس. شاید توی یه پست دیگه. 

 

از خیالات که بگذریم... 

میرسیم به حسرت ها!

حسرت ها و ای کاش ها!

حسرت انتخاب های متفاوتی که میتونستیم توی زندگیمون داشته باشیم.

چی میشد اگه توی دبیرستان موقع انتخاب رشته میرفتم تجربی

چی میشد اگه بعد کنکور میرفتم رشته کامپیوتر

چی میشد اگه چی میشد اگه هیچوقت وارد فارکس نمیشدم

چی میشد اگه رابطه‌م با "ی" جور دیگه ای پیش میرفت

و هزارتا از این چی میشد اگه هایی که به انتخاب های خودم بستگی داره. 

 

خب میدونی ما نمیدونیم واقعا چی میشد. 

 

من همیشه گفتم و هنوزم بهش معتقدم که هر چیزی همون طوری اتفاق افتاده که باید می افتاد. 

هر کدوم از این انتخاب ها و مسیرهایی که طی کردم به من درس ها و تجریبات زیادی داده و همین تجربیاته که منو تعریف میکنه. 

 

قطعا مسیرها و زندگی های زیادی میتونست وجود داشته باشه که من توی اونا خوشحال تر، پولدارتر، جذاب تر، مشهورتر و هزارتا چیز دیگه باشم اما این به این معنی نیست که بقیه جنبه های اون زندگی ها هم خوبه. چون یه جور تعادل جهانی به نظر من وجود داره. هر بالایی یه پایینی داره. 

 

و در نهایت حتی اگه یه حالتی وجود میداشت که تقریبا همه چی باب دلم بود باز یه مشکل خیلی مهمی این وسط خودشو نشون میداد. 

اینکه اون حسین که اون زندگی رو بدست آورده من نیستم. 

 

حالا من توی این نقطه از زندگیم قرار دارم. به گذشته نمیشه برگشت و نمیخوام هم برگردم. چون زندگیمو دوس دارم و با همه بالا پاییناش نمیخوام چیزیشو عوض کنم. 

اما از این به بعدش دیگه دست خودمه. 

با هشیاری بیشتر. 

 

یکم مهربون تر

یکم با ملاحظه تر

یکم خلاق تر

یکم تلاشگرتر

یکم قوی تر

یکم برونگراتر

یکم متمرکزتر

 

و دیگر هیچ...

 

پایان 1403

۰ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

take a break

اینستامو دی‌اکتیو کردم

تلگرام لاگ اوت 

و توییترمم پاکسازی 

جای دیگه‌ای هم نمیرفتم

هفت هشت سال پیش اگه این کارو میکردم سر بچه بازی بود و اینکه ببینم کی براش مهمه (و هیچکس براش مهم نبود)

اما الان نیازی نیس بخاطر این باشه. 

الان دیگه میدونم بود و نبودم فرقی نمیکنه. نه که فقط من، این در مورد همه درسته. 

فرض کن مشتری ثابت یه جایی باشی

یه رفتار نامناسب میبینی و دیگه اونجا نمیری 

نه اون براش مهمه که تو دیگه نمیری نه تو برات مهمه که اونجا بری یا نری. 

این در مورد حذف کردن آدما و حذف شدن از زندگی آدما هم درسته.

حتی تا حد زیادی در مورد خانواده هم درسته 

واسه منی که از همون بچگی کار میکردم و بعدم خیلی زود شغل نسبتا اوکیی گرفتم و الانم چند ساله مستقل شدم و منو کم میبینن، آره شاید به نظر اهمیت بدن یا دلشون تنگ بشه و اینا! ولی مگه من نمیشناسمشون؟ 25 ساله دارم باهاشون زندگی میکنم دیگه. میدونم. اگه منم این شرایطو نداشتم رفتارشون خیلی فرق میکرد. حتما کلی توسری میزدن و خیلی تحت فشارم میگذاشتن. 

توی همون بچگی هم پدرمو در آوردن 

یادمه 

تک تک لحظه‌ها و اتفاقای بدی که برام افتادو یادمه. 

چیزایی هست که من حتی اگه پیش تراپیست برمم نمیگم. خانواده که هیچی. 

فک کن توی اون جور شرایطی هر کسی به یکی پناه میبره و کمک میگیره. خانواده، پارتنر، دوست صمیمی، تراپیست و ... .

ولی من کسیو نداشتم. واسه همینم از لحاظ شخصیتی، اجتماعی و ... بگا رفتم. 

همین الانم هنوز تاثیرش هست روم ولی توی این سالا خیلی روش کار کردم تا تاثیرشو کم کنم اما خب نمیشه کامل از بین بردش. 

 

در کل مهم نیس. نه واسه من نه واسه هیچکس دیگه‌ای. حتی همین نوشته های اینجا یا نوشته های توی دفترامم مهم نیس. 

...

۰ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

آزادی آزادی آزادی

به دنیا اومدیم

بزرگتر شدیم 

اما هیچکس بهمون نگفت هدف از بودن توی این دنیا، زندگی کردنه. 

از بهشت و جهنم گفتن 

از دین و خدا گفتن 

از شغل و پول و ازدواج گفتن 

ولی هیچکس از زندگی کردن نگفت 

یکم طول کشید تا بفهمم هدف چیه 

اما خب الان اینجام 

خیلی سالها هم گذشت و دیگه برنمیگرده و کاریشم نمیشه کرد 

اما سوالم اینه که الان چیکار میشه کرد؟

نمیدونم... 

یه چیزی که میدونم اینه که هدف آزادیه. 

آزادی عمل! آزادی مالی! آزادی روحی روانی...

و دیگر هیچ

اما واسه همچین چیزی نیاز به پول دارم 

پول زیاد ... 

 

یکی از بزرگترین فوبیاهای من اینه که مجبور بشم به همین زندگی‌ای که دارم رضایت بدم و باهاش بسازم.

این واقعا واسه من ترسناکه و فک میکنم اگه یه روززی به همچین نقطه‌ای برسم حتما زندگیمو تموم میکنم چون دیگه چیزی واسه ادامه دادن نداره. 

به هر حال فعلا که زندگی ادامه داره...

شاید این نقطه‌ای که میگم خیلی دور هم نباشه. نمیدونم. 

ممکنه تا آخر همین تابستون بیشتر ادامه ندم. اگه نشه دیگه واقعا امیدی واسه ادامه دادن ندارم. 

 

هیچ حتی حتی هیچ

۲ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۱
سبز کم رنگ

نه force میکنم، نه chase

خود به خود آدمی شدم که نه اهل فورس کردن یه فرندشیپ یا ریلیشن شیپ هستم نه اهل chase کردن آدما. 

به اند

ببخشید که از کلمات انگلیسی توی متن استفاده میکنم. تنها دلیلش اینه که جایگزین مناسبی توی فارسی براشون پیدا نمیکنم که بتونه منظورمو کامل منتقل کنه. 

 

این ویژگی من باعث میشه اون افرادی که با من دوستن یا با من توی رابطه‌ن خودشون کاملا خواهان این موضوع هستن و من مجبور نیستم واسه نگه داشتن آدما انرژی صرف کنم. 

هر زمان هم هرکسی تصمیم گرفت دیگه تو زندگیم نباشه، کاری از دست من برنمیاد و اهمیتی هم نداره برام؛ چون من توی خود اون دوستی یا رابطه به اندازه کافی مایه میزارم و میدونم که مشکل از سمت من نیس. 

جالب اینجاست که هیچکدوم از روابطمم با ناراحتی و فحش و دعوا تموم نشده. همه مسالمت آمیز و نرمال. در حدی که الان اگه من و اون شخص دوباره همدیگرو ببینیم هیچ کینه و ناراحتی‌ای نسبت به همدیگه نداریم. 

و خب این خوبه. 

 

بدی این موضوع اینه که ممکنه خیلی دیر به دیر دوست پیدا کنی یا واسه مدت طولانی تنها باشی...

 

بگذریم.

 

در نهایت چیزی که دنبالشم اینه قدرتمو بیشتر کنم...

از همه لحاظ...

فیزیکی، روانی، ذهنی، مالی و ... .

 

همین. 

۱ دیدگاه موافقین ۲ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

دترمینیشن

چهارشنبه‌ای که گذشت از سر کار که داشتم برمیگشتم یه آدم بیشعور خیلی رفت رو مخم.

بعضی‌ها فکر میکنن همین که فقط از یه جنبه‌ی الکی یه ذره نسبت به آدم پاور داشته باشن دیگه هر گهی بخوان میتونن بخورن؛ ولی خب اینطور نیست.

با خودم گفتم خب که چی! فک میکنی خیلی گه خاصی هستی. 

اتفاقی که افتاد باعث شد من هزینه رفت و آمدم یکم بیشتر بشه چون محل کارم خیلی دوره. 

چندان اهمیتی نداشت. یه حساب کردم دیدم حدود 1.100 اضافی نیاز دارم واسه رفت و آمد در اردیبهشت. 

مسئله اینجاست که من واقعا پول برام مهم نیس. اما مهمتر از اون، اینه که توی همین چهارشنبه، پنجشنبه و جمعه 1.200 در آوردم. تازه خیلی کم ریسک عمل کردم. 

کل کاری هم که کردم این بود که چهار تا پوزیشن باز کردم. همین. روی هم 3 ساعت زمان برد. 

 

یکی از ویژگی‌های خودم که خیلی دوسش دارم همینه. اینکه اگه تصمیم بگیرم یه کاری رو بکنم، خیلی بعیده که چیزی بتونه جلوی اتفاق افتادنشو بگیره. 

چه توی چیزای کوچیک، چه چیزای بزرگ. 

حالا این موردی که گفتم که واقعا هیچ چیز خاصی نبود اما خب به من یه determination خیلی وحشتناکی داد واسه ادامه مسیرم. 

 

خداروشکر با یه سری آدما دیگه قرار نیس روبه‌رو بشم و این خیلی خوبه. به آرامش و بهداشت روانیم کمک میکنه. 

 

فردا دوشنبه‌س و باید برم سر کار و البته مارکت هم باز میشه. 

صبحش ممکنه یکم رو مخ شروع بشه اما در نهایت همینم منو مصمم تر میکنه واسه حرکت رو به جلوم... 

 

۰ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

تا اینکه با واقعیت روبه‌رو میشی

نمیدونم آخرین بار کی نوشتم

نقل مکان بالاخره انجام شد 

ستاپ کارمو هم چیدم 

همه چی نسبتا اوکی شد 

مشکلاتی بود که اونا هم تا حدی حل شد 

گاهی حس میکنی همه چی اوکیه و خوب پیش میره تا اینکه با واقعیت روبه‌رو میشی 

به اینجا میرسی که تو برای هیچکس با خواست و اراده خودش مهم نیستی 

مثلا فلان شخص بهت اهمیت میده چون تو بچشی و بچه‌ی خوبی هم بودی براش. حداقل نسبتا به بقیه. 

فلان شخص بهت اهمیت میده چون برادرشی و ... .

و همین.

درسته. خانواده جزو مهمترین چیزاییه که داریم. دقیقا به همین دلیل. درسته خیلی وقتا کله‌مونو نامناسب میکنن. اعصابمونو بهم میریزن اما در نهایت هواتو دارن. در حالت کلی. خیلی هم نمیخوام بیش از حد نقششونو بزرگ کنم. همونا هم کم اذیتم نکردن. اما خب... .

بگذریم. 

 

داشتم میگفتم میرسی اونجایی که کسی تو رو بخاطر خودت نمیخواد. تمام. 

حتی بزار ساده‌ترش کنم. واسه هیچکی اهمیتی نداری. بود و نبودت هیچ فرقی به حالشون نداره .

 

به این فک کن که اگه همین الان به هر دلیلی کاملا از صحنه روزگار محو بشی به جز خانواده‌ت چند نفر هستن که براشون مهم باشه؟

 

بزار خودم بشمارم. 

 

اول هم‌خونه‌م متوجه میشه نیستم و یکم پیگیر میشه ببینه کجام و اینا و بعدشم زندگیشو ادامه میده. 

بعدش همکارام... ای وای عه فلانی مرد؟ پسر خوبی بود. تموم. 

دوستای دور یا نزدیکمم همینطور. 

بعد چند هفته تازه شاید بفهمن نیستم. که اونم تاثیری روز روند زندگیشون نمیزاره. 

ازم یه پیج اینستا می‌مونه و یه پروفایل تلگرام و یه last seen a long time ago

خانواده هم ناراحت میشن. زیادم میشن اما در نهایت اونا هم چاره ای چز برگشتن به زندگی روزمره‌شون ندارن.

 

 

زندگی همینقد پوچ و بی‌معناس

 

حالا کاش وسط همین پوچی و بی‌معنایی، یه دلخوشی‌، یه چیزی واسه ادامه دادن، یه کورسوی امیدی، یه ذره توجهی، چیزی...

بود که باهاش پیش میرفتی...

 

اما خب...

۱ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۱
سبز کم رنگ

شش ماه بعد/قبل

حدود شیش ماه قبل بخاطر مسائلی که بین من و ز-ز پیش اومد، ارتباطمون تقریبا قطع شد. 

هر دوتامون اشتباهاتی داشتیم و قبول هم کردیم اما جایی برای ادامه دادن نبود. 

اما خب برای مدت خیلی طولانی همدیگرو میشناختیم.

حدود دو هفته پیش من فقط یه پیام تولدشو تبریک گفتم. همین. هیچ انتظاری هم نداشتم. دلیلشم این بود که هر سال اون اولین نفر بود که تولدمو یادش بود و تبریک میگفت. 

اونجا صرفا تشکر کرد و تموم. 

هیچکدوم چیزی نگفتیم. 

من چند روز بعدش حتی چت رو هم پاک کردم که دیگه چشممون نیافته. 

دیشب دیدم شیش دقیقه وویس فرستاده.

چیزای مختلفی گفت.

البته قصدش ادامه دادن نبود. فقط میخواست حرفاشو بزنه. 

اما آخرین جمله‌شو با بغض گفت...

گفت: "تو تنها دوستم بودی و حالا من دیگه ندارمت"

 

مشکل اینه که این شخص هیچوقت همچین حرفایی نمیزد. هیچوقت نشون نمیداد همچین چیزی رو. 

من توی مغز تو نیستم که. من رفتارتو میبینم و حرفاتو میشنوم. توی اون حرفا و رفتارا هم من ندیدم چنین چیزی. 

حالا بعد شیش ماه میای با بغض اینو میگی؟ 

که من عذاب وجدان بگیرم؟

...

نمیدونم...

۲ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

دو هزار و پانصد روز قبل

امروز بلاگم 2500 روزه شد 

یه عمره واسه خودش 

 

بعد از شیش هفت ماهی که حالم بهتر بود، دپرشنم برگشت و داغونم 

میتونم تا حدی مدیریتش کنم تا بتونم زندگیمو بکنم اما واقعا از درون نابودم 

 

واقعا نمیدونم چرا یهو اینطوری شد 

اتفاق خاصی هم نیافتاد 

 

نمیدونم ... 

 

۰ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

چرا؟

بعضی آدما مشکل انگیزه دارن 

من این مشکلو ندارم 

چون میدونم باید یه کاری بکنم دیگه 

ثابت موندن فقط اوضاعو بدتر میکنه 

حتی اگه بدتر هم نکنه، همینطوری که هست می‌مونه و من اینو اصلا دوس ندارم 

در عین حال بعضی روزا واقعا تحت فشار زیادی قرار میگیرم 

...

چه می‌شود کرد...

۰ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

پذیرش

یه دو هفته‌ای تقریبا آف بودم و باعث شد بشینم یکم به آینده و حال و البته گذشته فکر کنم. 

یکی از مهمترین عوامل موثر در آرامش، پذیرشه. 

گاهی یه سری چیزا وجود دارن که باید اینارو بپذیریم؛ در غیر این صورت با مشکلات زیادی رو به رو میشیم. 

حالا قدم بعد از پذیرش میشه تغییر...

باید بپذیرید که برای مثال چنین مشکلی وجود داره و بعد سعی کنیم راهکاری پیدا کنیم؛ یا بپذیریم که اینطور ویژگی خاصی در شخصیت ما وجود داره و بعد اگر بخوایم، در مورد تغییرش فکر کنیم. 

زندگی همچنان ادامه داره...

و باید پیش رفت...

 

۰ دیدگاه موافقین ۲ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

کلین، بلاک، ری‌استارت

یه زندگی کاملا آروم و اوکی رو داشتم پیش میبردم که یهو بعد هفت هشت ماه سر و کله ت پیدا میشه فقط واسه اینکه خرابش کنی!

 

حالا حدود یه ماه از اون موقع میگذره. 

 

این بار دیگه کاملا حذف شدی از زندگیم.

 

کلین -

بلاک -

ری‌استارت -

 

۰ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

شاید خوانده شود

شاید هم نه...

 

یکی از ویژگی‌های من اینه که به طور پیش‌فرض از هیچکس خوشم نمیاد 

توی زندگیم هم آدمای زیادی وجود ندارن 

اما همون تعداد اندکی که وجود دارن، من براشون مهمم و اونا هم برای من مهمن. 

این موضوع و این نوع رابطه برای من درجه اهمیت بالایی داره... 

 

در طول این سال‌ها و مخصوصا چند سال اخیر، تبدیل به آدمی شدم که به راحتی می‌تونه افراد رو بگذاره کنار... 

 

اگر قراره تو زندگی شخصی، اهمیتی نداشته باشم پس بهتره اصلا توی زندگی اون شخص نباشم. 

اینطوری زندگی کردم و تا الانم به خوبی جواب داده. 

 

 

 

۰ دیدگاه موافقین ۲ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

دوباره باز

برمیگردم سراغ بلاگ

برای گفتن ناگفته ها و نوشتن نانوشته ها

شاید از امروز دیگه هر روز بنویسم شایدم کمتر

نمیدونم 

نشسته م گوشه ی اتاق 12 متری با میز و صندلی و قفسه کتاب و کوله پشتی و ...

در نیمه باز 

صدای کولر که سر و صدای بیرون رو توی خودش حل میکنه 

اعداد و ارقام و نمودارارو توی مانیتورم میبینم و از خودم میپرسم آخرش که چی 

...

خیلی وقتا میشنوم از آدما یا میخونم لابه‌لای نوشته ها و پست ها و ... که مستقل باشید به کسی نیاز نداشته باشید خودتون واسه خودتون کافی هستید و ازین دست حرفا 

درست یا اشتباه، من این شکلی نیستم 

هیچوقتم نبودم 

یه دیالوگی از بارنی توی سریال HIMYM بود که میگفت: 

nothing is legendary unless your friends are there to see it

این یه مدلش بود 

باهاشم موافقم 

منم یه مدلشم 

بدون یه نفر که دلتنگت بشه 

نگرانت باشه 

براش مهم باشی 

براش خاص باشی 

با دنیا عوضت نکنه 

براش اولویت اول باشی 

زندگی هیچ معنایی نداره واسه من 

شایدم من توقع زیادی دارم 

نمیدونم 

به هر حال من همین شدم 

دلیلش هر چی که بوده بوده 

زیاد مهم نیس برام 

مهم اینه که الان اینه که میتونه منو سرپا نگه داره و بهم کمک کنه ادامه بدم 

و توی مسیری که هستم رشد کنم 

مثل یه دونه زیر خاک که میتونه چندصد متر رشد کنه، پتانسیلشو داره ولی نیاز به مراقبت داره نیازه داره هر روز بهش آب نور و ... برسه 

همیشه دلم میخواست بگم "هر چه مرا تبر زدی زخم نشد جوانه شد" ولی این طور نبود. 

زخما زخم موندن 

خوب هم نشدن 

هر هفته پنجشنبه عصر که میشه همه ی زخما سر باز میکنن 

بعضی وقتا یکم زودتر یا دیرتر 

ولی همیشه اتفاق می افته 

---

اما مسئله اینجاست که از هیچکس نمیتونم همچین انتظاری داشته باشم...

اصلا نمیدونم کسی وجود داره که بتونه همچین کاری بکنه یا نه ولی تا الان نبوده و بعید میدونم بعد از اینم پیدا بشه...

...

تا بعد.

۰ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

بدون عـ.ـنـ.ـو.ا.ن

امروز، همین امروز، همین لحظه میتونه شروع یه مسیر متفاوت باشه...

شایدم ادامه ی یه مسیر از گذشته. 

میدونی

من زندگی رو اینطوری میبینم

واسه من زندگی یه صفحه سفیده

و ما

مثل یه مداد روی این صفحه سفیدیم

مدادی که حق نداره نوکشو برداره و نمیتونه برگرده روی خودش یعنی یه جایی که روش خط کشید دیگه دوباره نمیتونه روش خط دیگه ای بکشه.

مثل زمان. وقتی میگذره دیگه نمیشه بهش برگشت...

مثل حرفی که میزنی و دیگه نمیتونی پسش بگیری...

مثل رفتاری که انجام میدی و دیگه نمیتونی پاکش کنی...

آره زندگی دقیقا همین شکلیه. 

 

شاید مشکل از منه شایدم نه 

نمیدونم 

گاهی فک میکنم همه چیو واسه خودم میخوام

گاهی هم فک میکنم نه اینطور نیس

گاهی دلم میخواد همه ی یه نفر واسه من باشه 

اما گاهی فک میکنم این خیلی خود خواهیه

گاهی دلم توجه میخواد 

گاهی زیاد گاهی هم حتی حتی حتی یه ذره 

گاهی هم 

گاهی هم گم میشم لابه‌لای آدما و دغدغه های مهمترشون و ...

و من می‌مونم و خودم و خودم و خودم 

شایدم من اشتباه میکنم 

گاهی فکر میکنم هنوز بزرگ نشدم و بچه موندم 

هم سن و سالام خیلی بهتر فکر میکنن بهتر و منطقی تر برخورد میکنن یا نمیدونم هر چی 

شایدم شایدم شایدم 

نمیدونم 

شایدم من همیشه یه چیزی کمتر داشتم 

از بقیه 

دوست - توجه - پول - اعتمادبنفس

نمیدونم 

شایدم باید بیخیال بشم و زندگیمو ادامه بدم

و پیش برم 

هر طوری که شد شد شد شد 

مثل همین بیست و سه سال 

شاید من یه شخصیت پس زمینه م 

مثل یه بازی کامپیوتری 

--

کوچیک تر که بودم میگفتن بزرگتر از سنت فکر میکنی و بهت میخوره و فلان 

ولی الان 

الان حتی مثل بچه ها هم نیستم دیگه 

مثل بزرگا که اصلا نیستم 

انگار یه جایی گم شدم 

بعید میدونم کسی تا اینجای نوشته برسه اصلا. بگذریم. 

 

آره 

 

رسیدم اونجا که حتی نمیدونم دیگه چی میخوام 

نه آدما رو دوس دارم نه تنها بودن رو نه ارتباط رو دوس دارم نه تنهایی رو نه سفر رفتن رو نه خونه موندن رو نه قدم زدن رو نه باشگاه رفتن رو نه کار کردن رو نه حتی خوابیدن رو

گم کردم خودمو ...

نمیدونم حتی کجا 

دیگه حتی "کاشکی آخر این سوز بهاری باشد" هم برام مهم نیس

حتی دیگه "کاشکی در بغلت راه فراری باشد" هم نمیخوام 

دیگه نمیخوام با آهنگای ادل غمگین بشم با آهنگای شاهین فاز بگیرم 

دیگه حتی حوصله برازرز رو هم ندارم 

دیگه هیچی نمیخوام 

نه نه 

یه چیزی میخوام 

خیلی وقته میخوامش 

میخوام چشامو ببندم و دیگه بازشون نکنم 

میخوام زیر دوش بشینم و مقصد بعدیم سردخونه باشه

میخوام خاموش بشه این فکر این روح این جسم 

میخوام متلاشی بشم از درون 

میخوام بمیرم 

این تمام چیزیه دوس دارم برام اتفاق بیافته.

میدونم خودم جراتشو ندارم 

دوس دارم خودش برام اتفاق بیافته 

و نتونم جلوشو بگیرم

و بالاخره تموم بشه این درد ...

 

تا وقتی که وقتش برسه توی این برزخ لعنتی گیر افتادم ...

شاید امروز روز آخر بود...

امیدوارم ...

..

روز خوش.

۰ دیدگاه موافقین ۲ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

روز دو هزارم

آخرین روز شهریور 1400 مصادف شد با دو هزارمین روز از تولد این بلاگ. 

توی این 5.5 سال خیلی اتفاقات افتاد...

خیلی آدما اومدن و رفتن. 

وقتی بهش فکر میکنم میبینم مثل یک چشم به هم زدن بود ... 

با اینکه 2000 روز زمان خیلی زیادیه. 

ولی چشامو میبندمو همه ش توی چند ثانیه از جلوی چشمم رد میشه. 

اما حالا دیگه وقتی واسه فکر کردن به گذشته ندارم. 

الان تنها چیزی که میبینم آینده س 

و تنها چیزی که پیش روم هست همین لحظه س. همین حال. 

-----

توی این لحظه هر کاری که بکنم هر تصمیمی که بگیرم یه بخش از آینده مو میسازه، یه بخش از آدمی که بهش تبدیل میشم. 

و دیگه بعد 23 سال، وقتی واسه تلف کردن ندارم...

میخوام برم و چیزی که لیاقتشو دارمو بدست بیارم ... 

----

6 ماه از 1400 مونده. 6 ماهی که میشه توش خیلی چیزا رو عوض کرد... 

.

.

.

۱ دیدگاه موافقین ۲ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

در همین نزدیکی...

مرگ اما فقط ایستادن قلب...

نبودن و نفس نکشیدن نیست!

مرگ، همین لحظه هایی است که از درون می‌میرم!

ترس، تنهایی، نرسیدن، نداشتن، همه از خانواده ی مرگ هستند...

مرگ رویاها، آرزوها

مرگ احساساتی که دیگر نه میتوانی تجربه کنی نه دیگر توانش را داری...

مرگ همین روزهایی است که میگذرد و میگذرد و میگذرد...

مرگ مگر چیست به جز همین چشم های اشک آلود

و فریادهایی که هرگز شنیده نشد...

بغض هایی که روی بالش ترکید

و صدایی که به هیچکس نرسید...

مرگ مگر چیست به جز همین رفتن ها و رفتن ها و رفتن ها...

همین لحظه هایی که امید دستت را رها میکند 

و تو

غرق در بیابان ناامیدی

با تنی خسته 

عریان از هر چه خواستی و خواستی و خواستی و نبود و نه ... 

اما شاید برسد... 

شاید این شب تاریک صبح شود 

شاید روزی گلدان هایم سبز شوند...

اما باز...

اما باز این درد بی انتها از من دست نمیکشد

این روح تکه تکه شده

و این قلبی که دیگر قلب نیست 

...

بازگشتی در کار نیست! ترمیم و آرامش و مرهمی در کار نیست... 

شاید خستگی ها پایان بیابد اما آنچه باید شد، شده 

و هر چه گذشت جایی در حافظه م حک شده است

لحظه لحظه اش

و این تا 2 متر زیر خاک با من همراه خواهد بود.

چه امروز باشد

چه 20 سال دیگر.

پایان.

۰ دیدگاه موافقین ۲ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

آنچه گذشت

نمیدونم اعتقادی به تست MBTI دارید یا نه. 

دیروز این تست رو دادم و تایپ شخصیتیم شد ISTJ

میخواستم تو سایت لاگین کنم دیدم ایمیلم قبلا استفاده شده و از قبل تو سایت حساب کاربری دارم. واردش شدم و متوجه شدم که حدود 6 ماه قبل هم این تست رو دادم. 

اون موقع ESTJ بودم. 

چیزی که تغییر کرده بود این بود که از برونگرا تبدیل شده بودم یه درونگرا. در این 6 ماه. یه نگاه به خودم انداختم دیدم آره همینطورم بود واقعا. 

اما چی شد؟ 

قبلنا خیلی دوس داشتم با آدمای مختلف دوست باشم و همینطورم بود و راحت ارتباط میگرفتم اما کم کم این شرایط تغییر کرد. 

آدما یکی یکی ناامیدم کردن و باعث شد که دیگه از یه جایی به بعد از هیچکس هیچ انتظاری نداشته باشم.

در ادامه هم همینطور یکی یکی حذف شدن. 

چند تا شو قبلا گفته بودم همینجا. 

در نهایت یه دونه دوست برام مونده بود توی شهر خودمون. خیلی سال هم با هم دوست بودیم. 

اونم چند روز پیش با کاری که کرد همه چیو خراب کرد. 

قبلا اشتباهات دیگه ای کرده بود توی دوستیمون و بخشیده بودمش اما این بار از چند تا خط قرمز خیلی خیلی اساسی عبور کرد.

منم تصمیم گرفتم دیگه از زندگیم حذفش کنم. 

هم دروغ گفت بهم. هم اعتمادم رو شکست. هم منو خر فرض کرد. هم یه جورایی سواستفاده کرد. 

اینا دیگه چیزی نبود که ساده ازشون بگذرم. 

لذا ازش عبور کردم. 

و اما الان؟ 

الان تنهای تنهام. 

با تنهایی مشکلی هم ندارم. 

ولی خب اونم سختیای خاص خودشو داره. 

بگذریم. 

-----

پ.ن: کاش میتونستیم کاری واسه مردم خوزستان بکنیم. خوزستان که چه عرض کنم کاش میشد کل این کشور رو نجات بدیم... .

----

پایان.

۰ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

خسته م اما

من هیچوقت از خواسته هام دست نکشیدم 

الانم میدونم مشکلم چیه 

 

همه ی اینا هست 

افسرده م (اصلا افسردگی هر چی که هست، نمیدونم)

بی حوصله م

تنهام

زود رنجم 

عصبی ام 

حساسم 

و هزار تا دیگه ازین چیزا ... 

احساس عقب موندن 

احساس تنها موندن

احساس جدا افتادن 

 

بدون هیچ ارتباط عمیقی 

دوستی خاصی 

هیچی 

 

دنبال مقصر هم نیستم 

هر چی ام گفته بشه یکی موافقه یکی مخالف 

یه بخشیش بهم تحمیل شده 

یه بخشیش در طول سال ها بخاطر محیط و شرایط توی وجودم شکل گرفته 

الانم دست خودمه تغییرش 

میدونم دست خودمه 

حسش میکنم 

میدونم که میتونم 

 

اما 

 

موضوع اینه که 

خسته م...

 

خب واسه خستگی باید استراحت کرد و بعدش پا شد و ادامه داد 

 

ناامیدی هست 

ترس هست 

ولی خب نمیدونم چه کار دیگه ای میتونم بکنم 

فعلا مسیر همینه که پیش رومه 

میدونی خب راستش راه هستا ولی راهی نیس که من بخوام برم. هر چند تا آخر 1400 به خودم فرصت دادم و اگه نشد سعی میکنم یه جور دیگه زندگی کنم. همین. 

 

یه چند روزی خیلی حالم بد بود. خیلی. اما الان فقط خسته م. 

چند روز دیگ هم استراحت میکنم و احتمالا بهتر میشم. 

مثل مسکن. خوب نمیشی. فقط دردتو موقت کم میکنه که بتونی ادامه بدی...

...

پایان.

۰ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰
سبز کم رنگ