پشت لبخندها شهری است
شهری از جنس نقاب
پر از احساسی که در آن زندانیست
اندکی بغض که در بام گلو خفته است
پشت لبخندها شهری است
آن سوی افق پشت دریاها
دریا دریا حرف
من به آن شهر سفر خواهم کرد
من ازین اقیانوس گذر خواهم کرد 
من به طوفان نگاهت که مرا سخت عقب خواهد راند خواهم گفت
من به عمق دل تو راه خواهم یافت 
من نقاب از دل تو برخواهم داشت
پشت لبخندها شهری است
شهری از جنس سخن هایی که
لای این خاطره ها گم شده اند
تو به احساس خودت هم پشت کردی
تو به درد دل خود ظلم کردی 
پشت لبخند تو اما در این شهر 
سیلی از ترس که احساس تو را غرق میکرد
زیر امواج سیاه شک و تردید
در پی آینه ی وارونه 
پس آن تلخی لبخند 
نفسش بند می آمد
پشت لبخندها شهری است 
روی آینه ی ذهن
من به عمق دل خود می نگرم
شهر لبخند من اما تاریک است
شهری از جنس غرور
خانه هایش همه از جنس قفس 
که در آن خواسته های دل من
منتظر اند

 

...