آقا من خیلی دوس دارم به شرایط با یه دید مثبت نگاه کنم.

دلم یکم پره و امیدوارم از دستم در نره و چیزای شخصی زیادی رو مطرح نکنم اینجا. با این حال مسئله ای نیس چون کسی منو نمیشناسه... 

کسی هم براش مهم نیس

 

من قبول دارم دنیا عادلانه نیست. اتفاقات بد می افته. برای همه می افته. هر کسی یه جوری. توی زندگی همه دیدم. همه نوع مشکلات دیدم. 

یاد اون جریان افتادم که میگفت اگه همه مشکلاتشونو بریزن توی یه میدون مثلا و بگن هر کسی میتونه مشکلات یه نفر دیگه رو انتخاب کنه اما همشو. در نهایت هر کسی مشکلات خودشو انتخاب میکنه. 

من میگم این به احتمال زیاد درسته. اوکی. 

با این حال نگاه میکنم به زندگی خودم... 

میگم خب برای من فرضا حسین چه اتفاقاتی افتاد؟ 

چی شد که الان اینجام؟ 

 

به وضعیت زندگیم از شروعش نگاه میکنم.. 

و مهمتر از همه به خودم نگاه میکنم

به آدمی که بودم 

اگه خوبی کردم اگه بدی کردم

حتی توی این بررسی، مشکلات خانوادگی رو میگذارم کنار چون هر کسی یه شکلی مشکلات خانوادگی داره که دست خودشم نبوده. 

فقط به کارها و اعمال خودم نگاه میکنم... 

میگم آیا من آدم بدی بودم؟ 

 

خب وقتی به دنیا میای نمیتونی بدون انجام هیچ کاری آدم بدی باشی دیگه... درسته؟ پس چرا اینقد توی ده دوازده سال قبل از دانشگاه به اون شکل خفت ناک و غیرقابل‌تصور اذیت شدم؟ از همون اول ابتدایی تا همون پیش دانشگاهی... هم مدرسه هم خونه هم سر کار که میرفتم و حتی حتی حتی توی کوچه که مثلا با بچه ها بازی میکردیم یا هر چی... 

اینقدر اتفاقات هولناکی افتاد که اگر یه روز پیش تراپیست برم هم بعضیاشو نمیتونم بگم. چون تحمل یادآوری و بدتر از اون بازگو کردنشو ندارم. 

همه‌ی این سالا ریختم توی خودم... 

گفتم قوی باش. تلاش کن. درست میشه. 

حتی تا قبل دبیرستان به خدا باور داشتم. اعتقادات داشتم. ازش کمک میخواستم. بهش فکر میکردم. اما همه‌ش رد شد. هیچ پاسخی دریافت نکردم. و بعد از یه سری اتفاقاتی که توی دبیرستان افتاد دیگه کلا بیخیالش شدم. چون توی بدترین شرایط هیچ کاری برام نکرد. خب این از این. 

من دست از تلاش برای زندگیم بر نداشتم. اما اتفاقات بد همچنان می افتاد. 

در واقع بهتر بگم... هر مسئله‌ای که پیش می اومد، دقیقا اون بدترین سناریوی ممکن برام اتفاق می افتاد. 

و واقعیت اینه که من حقیقتا دارم مثبت نگاه میکنم به جریانات. اما این چیزیه که رخ داده و نمیتونم در موردش دروغ بگم. 

 

کنکور و دانشگاه هم همینطوری بود. 

قسمت ترسناکش اینه که هر چی زمان میگذره این قضیه بدتر و بدتر میشه. 

هیچ اهمیتی نداره که من چقد تلاش کنم چقد آدم خوبی باشم چقد زحمت بکشم...

در نهایت اون سناریویی اتفاق می افته که از همه بدتره. 

 

حتی گاهی فکر میکنم شاید دارم از یه جایی به بعد حداقل کارما پس میدم اما یادم نمیاد کاری کردم باشم که لایق یه همچین چیزی باشم. 

اما ترسم از این نیست حتی. 

ترسم از بعد از اینه. اگه همه چی داره اینقد بد پیش میره، قراره بعد از این چی به سرم بیاد. 

هر کدوم از این مسائل میتونست نه به بهترین شکل ممکن، نه حتی به یه شکل خوب یا خیلی خوب، بلکه میتونست به یه شکل نرمال و متوسط اتفاق بیافته. 

اما نه!!!!!!!!

باید اینطوری می بود. همینقد بد. همینقد سخت. همینقد اذیت کننده. 

 

 

خب شاید من مسیرو دارم اشتباه میرم درسته؟

 

حتی میشه با ریاضی اثباتش کرد.

مثبت در مثبت میشه مثبت. یعنی اگه سرنوشتت این باشه که آدم خوبی باشی و واقعا هم آدم خوبی باشی، اتفاقات خوبی میافته.

مثبت در منفی میشه منفی: یعنی سرنوشت بهت میگه خوب باش ولی تو بدی پس اتفاقات بدی می افته. 

و حالتی که به نظرم من رو در بر میگیره: منفی در مثبت میشه منفی: تقدیر و اون هدف زندگیت اینه که بد باشی اما تو بد نبودی پس اتفاقات بدی می افته. 

پس من باید چیکار کنم؟

منفی در منفی میشه مثبت: 

دیدین یه سری آدمای بد همیشه همه چی شون درست پیش میره و زندگی خوبی دارن؟

اون همینه. 

اونا براشون نوشته شده که بد باشن و بهش پایبند بودن دونسته یا ندونسته و بد بودن و خب براشون جواب داده... 

 

شاید منم باید همین کارو بکنم.