یه سنی هست که آدم خیلی سریع تغییر میکنه البته شایدم در مورد همه اینطور نیس و واسه هر کسی یه جوریه. ولی خب واسه خود من این تغییرات سریع خیلی جالب و شگفت انگیز بود و هست. 

وقتی دو سال گذشته ی زندگیم نگاه میکنم، اینقدر تغییرات زیاد و سریع میبینم که با خودم Holy F.u.ck 

یادم نمیاد اولین مطلبم رو توی این بلاگ کی نوشتم و چی بود و اصلا علت اینکه اومدم سراغش چی بود، ولی اینو میدونم که از اون روز تا الان خیلی چیزا عوض شده.

شاید شروعش به خاطر یه مثلا عذاب وجدان بود. 

یه عذاب روحی که منو حدود 6 ماه درگیر خودش کرده بود. شایدم بیشتر. 

اما بعد فهمیدم اشتباه بوده همه اش. از اولش اشتباه بوده. 

هیچ دلیلی واسه عذاب وجدان وجود و نداشت و نداره. واقعیت اینه که اگه کسی این وسط بیشتر ضرر کرد اون من بودم و حقیقتا ک.و.ن لقت.

اتفاقی که توی نیمه ی دوم 98 افتاد این بود که من به تدریج فهمیدم چقد اشتباه کردم. 

اشتباه کردم که عمرمو پای تو و امثال تو تلف کردم. اصلا از همون چهار پنج سال قبل اشتباه کردم. بچه بودم دیگه نمیفهمیدم. 

ولی خب بالاخره این تغییره اتفاق افتاد و من توی این چهار پنج ماه اخیر تغییرات خیلی زیادی کردم. 

نکته قشنگش اینجاست که نه تنها حسم به تو کاملا از بین رفت، بلکه حسم به همه از بین رفت. 

و نتیجه ش شد آزادی. 

نتیجه ش شد بیداری (یا به اصطلاح بودایی ها : ساتوری satori)

خب این بیداری خیلی تاثیرات خوب و مثبتی روی زندگیم داشت و داره.

حداقلش اینه که دیگه نیازی به تو و امثال تو ندارم.

به تنها کسی که نیاز دارم خودمه و اون دقیقا اینجاست و همیشه هم با منه. 

... و من نیازی ندارم وقتمو، احساسمو، جسممو یا هر چیز دیگه مو با تو یا هر کس دیگه ای قسمت کنم. همه ی همه ش واسه خودمه.

به قول وانتونز : تنهایی اجبار نیس ، انتخابمه -- آهنگ بگو یادته -- 

و حالا آزاد از بند هر چیزی فقط رو به جلو نگاه میکنم...