مینشینم و به فکر فرو میروم...

سو سوی امید در دل تاریک شب مرا به خود می آورد

و می دانم که انتهای این راه، مقصدی نیست...

سر منزل مقصود فقط یک چیز است، و آن رهایی است...

معنای همه چیز عوض شده است...

در این روز ها...

امیده مثل زهری کشنده، از درون مرا می سوزاند...

و دانستن، که یک نفرین ابدی است...

و نفرت، موهبتی که هر کسی ارزش آن را درک نمی کند...

چقدر همه چیز ساده بود 

و چقدر همه چیز پیچیده شده امروز...

رهایی...

آنچه مرا به سود خود میخواند... 

رهایی...