وقتی نگاه میکنم میبینم که در هیچ مقطعی در زندگیم، به این اندازه تنها نبودم و احساس تنهایی نمیکردم.

تا قبل از این، همیشه یک ارتباط، یک دوستی، یک نقطه ی اتصال، یه چیزی بود! اما الان هیچ حتی حتی هیچ!

برای من تنهایی خیلی ترسناک تر از چیزیه فکرشو میکردم. 

دو تا از چیزایی که همیشه ازش میترسیدم فضا و دریا بود. 

به خودی خود ازشون نمیترسم. از نقطه مشترک این دو تا میترسم. 

فرض کنید وسط فضا معلق باشید و از سفینه تون جدا شده باشید و هیچ نقطه اتصالی بهش نداشته باشید. اگر نتونید به یه شکلی خودتونو بهش برسونید یا یه نفر بیاد نجاتتون بده تا زمانی که اکسیژنتون تموم بشه معلق هستید بدون کمک بدون یاری تنهای تنهای تنها و بعد هم می میرید. 

دریا هم همینطوره

وسط دریا باشید

هیچ خشکی ای دیده نشه

قایقتون هم شکسته باشه

دوباره همون اتفاق می افته 

هیچ نقطه اتصالی ندارید

تنهای تنهای تنها 

فریاد میزنی 

و آرزو میکنی 

یه نفر 

حتی یه نفر صداتو بشنوه یا ببیندت و نجاتت بده 

...

اما نه ... 

هیچکس نیست.