۲ مطلب در مرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است

تا فردا (7)

--- پیشنویس: 20 تیر 1404

فک میکردم بعد از رسیدن به اسفند 1403 دیگه این سری "تا فردا" رو ادامه ندم... 

اما خب دوباره اینجام ولی با یکم حال و هوا و برنامه های متفاوت

تا اینجا، سری "تا فردا"، اسفند به اسفند آپدیت میشد اما حالا اینکارو تولد به تولد میکنم. 

در حال حاضر در آستانه تولد 27 سالگیم قرار دارم. 

هدف نهایی اینه که ببینم تا تولد 32 سالگیم زندگی چطور پیش میره و چه تغییراتی میکنم. 

 

اینجا توی یه نقطه ای از زندگیم قرار دارم که همه چی به سطح صفر رسیده. 

تا قبل این همیشه یه چیزای اساسی و مهمی کم بودن. 

ولی الان

الان احساس خوبی دارم 

رو به جلو قدم بر میدارم 

احساس کمبود یا عقب موندن یا جدا افتادن و پشت سر تنها موندن ندارم دیگه

 

خب آره درسته. خیلیا از اولش توی این سطح صفر قرار دارن و بعد پیشرفت میکنن.

خیلی از اولش حتی از اینم خیلی جلوترن. 

خیلی ها هم مثل من باید مسیر زیادی رو طی کنن تا تازه برسن به این نقطه. به سطح صفر.

 

چیزی که مهمه اینه که بعد از این قراره چی بشه؟ 

توی پنج سال آینده چی میبینم؟ 

خیلی چیزا!

 

--- بروزرسانی (13 مرداد 1404)

این مطلب رو در 20 تیر نوشتم که یه ماه بعدش منتشر کنم ولی گاهی توی یه مدت کوتاه یهو خیلی چیزا عوض میشن. 

این روزا بیشتر از همیشه انگیزه دارم واسه همه چی. 

حقیقتا توی تمام این سالها هیچوقت اینطور حس رهایی و آزادی و قدرت نداشتم. 

 

یه مسئله ای که هست اینه که من آدمی بودم که همیشه فکر میکردم دیگه دیر شده. 

یعنی مثلا 22 سالم بود ولی فکر میکردم واسه خیلی چیزا دیر شده. 

اما این دقیقا خلاف واقعیته. 

یه داستان جالبی بود. از یه خانوم هشتاد و چند ساله میپرسن مثلا یکی از تجربیاتتو بگو یا یه نصیحتی بکن. 

میگه هیچ وقت دیر نیس. من 40 سالگی فکر میکردم واسه یادگیری ویولون دیره ولی اگه یاد میگرفتم الان 40 سال بود که ویولون میزدم. 

 

و این دقیقا درسته. 

ما آدما تایم خیلی محدودی در اختیار داریم تا برسیم به پیری و مرگ ولی این معنیش این نیس که باید هدرش بدیم و بزاریم از دستمون بره. 

 

مسئولیت آزادیتو به عهده بگیر و مسیر رو خودت انتخاب کن. 

 

--- انتشار: 19 مرداد 1404

فردا تولدمه 

خیلی عجیبه که توی یه ماه چقد همه چی میتونه عوض بشه. میتونم بگم پیشرفتی که توی این سه هفته اخیر (بعد از پایان اون ماجرا) داشتم رو هیچوقت توی زندگیم تجربه نکرده بودم. 

وضعیت الانمو بخوام توصیف کنم میگم پر از انرژی و انگیزه و امیدم. 

همه اینا میتونن در طول زمان کمرنگ بشن و از بین برن ولی قدرتی که بهت میدن، تغییراتی که در آدم ایجاد میکنن و مهارت و نظم و دستاوردهایی که برات میارن همیشگیه و هیچوقت از بین نمیره. 

پلن های این سه تا پنج سال آینده رو واسه خودم نوشتم. هر سال روز تولد بهشون برمیگردم تا ببینم چه اتفاقاتی افتاد و در چه مسیری قرار دارم. 

 

 

۰ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

یه پایان تلخ بهتر از یه تلخی بی پایانه

این روزا همه چی شبیه اپیزود آخر یه سریاله 

یه فصل از اون سریال 

سریال زندگی من 

توی اپیزود آخر یه سری چیزا جمع بندی میشه

یه سری چیزا تازه میخواد شروع بشه و مبهم می مونه واسه فصل بعد 

به کاراکترها یا داستان هایی که در طول فصل حضور داشتن داستانشون بهم میرسه و به یه پایانی خودشو میرسونه 

آره اینجا همون نقطه س. 

این فصل قبل از اومدن اون شروع شد و بعد از رفتنشم داره تموم میشه

 

یکم برگردیم عقب تر... خیلی قبل تر از این داستانا... 

حدود دو سال و چند ماه قبل یکی از بهترین تصمیمات زندگیمو گرفتم. 

اینکه یه ژورنال شخصی درست کنم و داخلش بنویسم. با تاریخ و ساعت و یه عنوان دلخواه مربوط به چیزی که میخوام بنویسم. یه فایل ورد ساده اما شخصی و با رمز. 

یه جایی که بتونم خود خود واقعیم باشم. 

بی پرده 

بدون سانسور

 

این روزا با این مسائلی که پیش اومد خیلی به گذشته سفر کردم و نوشته های قدیم مخصوصا نوشته های پارسال رو بررسی کردم. 

من کل داستانو از اولش دیده بودم و خونده بودم. نه نه... نوشته بودم!

خب نه با جزییاتی که اتفاق افتاد ولی همه چیزایی که باعث شد به اینجا برسیم و این فصل اینجوری تموم بشه رو توی دو ماه اول دیدم و فهمیدم. 

همونجا هم میتونستم مسیرو تغییر بدم. 

اما تصمیم خودم بود که این کارو نکنم و ادامه بدم. دلیل داشتم براش. 

الانم حاضر نیستم برگردم عقب و عوضش کنم. حتی اگه میتونستم. 

 

آره درسته... یه پایان تلخ بهتر از یه تلخی بی پایانه!

واقعا هم تلخ تموم شد اما من هنوزم به اینکه "هر چیزی به یه دلیلی اتفاق می افته" باور دارم. توی زندگی خودم حداقل. 

چون بارها و بارها دیدم اینو. 

اون لحظه نمیدونی چرا... 

ولی بعدا میفهمی!

 

اینکه این پایان تلخ قراره منو تو چه مسیری قرار بده دست کسی جز خود من نیس. 

مگه نمیگن نجات دهنده تو آینه س؟ 

(...)

وقتشه دفترا بسته بشن. قلم به خواب برن. چراغا خاموش بشن. 

چون فردا... 

فردا یه شروع تازه س

 

داستان داره نوشته میشه و قلمش منم

۰ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰
سبز کم رنگ