۱۰ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

مسیر بدو دور بزن

خیلی دوس دارم بنویسم اما دست و دلم به نوشتن نمیره

جمله هام سر هم نمیشه

در مورد چیزایی که باید حرف بزنم نمیتونم بنویسم

 

همیشه به خودم میگم جایی که نمیخوانت به زور نمون

از طرفی رابطه ای که (هر نوع رابطه ای) بارش فقط روی دوش تو باشه رو هر چه زودتر باید ازش بیای بیرون و تمومش کنی

به قول یه دوستی، مسیر بدو دور بزن

 

حقیقتش نمیدونم دارم کجا میرم 

توی یه سردرگمی عجیبی ام

مثل وقتی که توی تاریکی داری حرکت میکنی 
باید آروم آروم بری جلو تا بالاخره نور رو پیدا کنی و مسیرت روشن و مشخص بشه 

اما اینکه توی تاریکی بمونی کار درستی نیس

شاید نور هیچوقت خود به خود نیاد اونجا

شاید اصلا توی یه اتاق بدون پنجره باشی

باید بری جلو 

به یه دیواری برخورد کنی

درو پیدا کنی

خارج بشی

اگه بی حرکت بمونی شاید هیچ وقت اون مسیر روشن و اون نور رو پیدا نکنی

 

حالا من...

 

میخوام ازین تاریکی

ازین سردرگمی

ازین ناامیدی و افسردگی و خستگی و بی حالی و بی رمقی و عدم تمایل به زندگی عبور کنم

شاید یه روز 

شاید یه روز حال منم خوب شد

 

شاید...

۰ دیدگاه موافقین ۳ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

یک قطره آرامش

فکر میکردم بعد یه مدت میتونم کار و زندگی رو با آرامش دنبال کنم اما خب نمیشه

هر روز یه مشکل و موضوع جدیدی پیش میاد که میره رو مخ آدم 

این سه چهار روز گذشته هم همینطور بود و نشد که آروم و راحت بگذره. 

از طرفی دوس ندارم با یه ذهن ناآروم بشینم پای کار چون نتیجه ی عکس میده

از طرفی هم واقعا این مسائل همیشه هستن فقط باید باهاشون رو به رو بشم و ازشون عبور کنم 

 

بگذریم ... 

 

داشتم با خودم فکر میکردم ...

ما گاهی یه کارایی میکنیم در روابطمون با آدما و فقط میتونیم امیدوار باشیم که پشیمون نشیم

چون آدما خیلی قابلیت اینو دارن که ما رو ناامید کنن و از کارایی که براشون کردیم پشیمون کنن...

حس بدیه

 

نمیدونم 

 

مسئله اینه که آدم دیگه هم اعتمادشو از دست میده هم حال و حوصله شو...

چون خرج آدمایی شدن که قدرشو ندونستن و خراب کردن همه چیو ... 

 

...

 

دیگه امروز به هر شکلی که بود استارت کارو زدم

یکم زمان نیاز دارم 

باید پا پس نکشم 

ادامه بدم 

و نتیجه مو بگیرم ...

۲ دیدگاه موافقین ۲ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

جمعه ی پرفشار

توی دو هفته ی گذشته یه مقداری تحت فشار و استرس و کمی هم نگرانی بودم. سر موضوعات مختلفی که پیش اومد...

از بیمارستان رفتن بابا تا داستانی که با خانوم الف داشتم و در نهایت یه سری مشکلات مربوط به محل کار و ...

البته اتفاقات خوبی هم افتاد 

خلاصه اینکه یه دو هفته ی پرتلاطم بود. 

اما بالاخره یه مقدار طوفان ها خوابیدن و یه آرامش نسبی به همراه کمی امیدواری فضای ذهنم رو در دست گرفت. 

امیدوارم اوضاع به همین شکل برای یه مدتی حداقل ادامه داشته باشه و فضا متشنج نشه.

 

 
۰ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

حس عجیب امید

دیروز یه چیزی به ذهنم رسید و یه مسئله ای پیش اومد که باعث شد یکم امیدوار بشم نسبت به آینده

هر چند وقتی دقیق تر بهش فکر میکنم میبینم که واقعا امید به چی آخه؟ 

یه چیزایی از یه جایی به بعد بی فایده س 

فک میکنم بیشتر از این که بخوام امیدی پیدا کرده باشم یه جورایی یه سری نگرانی هام کمتر شده. 

و واقعا امیدی در کار نیس ... 

اما در نهایت به این نقطه میرسم که اهمیتی نداره 

چون من یه سری چیزا رو قبول کردم به عنوان وضعیت ثابت و تغییر یا عدم تغییرشون هیچ اهمیتی برام نداره. 

با این شرایط من پیش میرم.

زندگی مو میکنم. 

گذشته که دیگه گذشته و نمیشه کاریش کرد. 

چیزایی که باید توی این سالا اتفاق می افتاد و نیافتاد هم دیگه دست هیچکس نیس

یه سری مشکلات توی وجود آدم ریشه میکنه و میشه بخشی از شخصیت آدم...

...

بگذریم

...

شاید من زیادی خودمو درگیر گذشته میکنم.

و این همه حسرتایی که روی دل آدم می‌مونه...

 

۰ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

سوال بی جواب

اشکالی نداره
اینم میره توی لیست بلند بالای چیزایی که تو این دنیا سهم من نبود

چشامو میبندم
آلبوم One More Light رو پلی میکنم
دیگه از خودم نمیپرسم چرا من...
سوال بی جوابیه...
دیگه برام مسئله خاصی نیس
فقط باید به این نقطه می‌رسیدم و قبول میکردم این وضعیتمو
چیزی که قراره تا آخر عمر همراهم باشه
دیگه اعتراضی هم بهش ندارم
سخت بود باورش ولی چیزی جز سیاهی لشکر نبودم...

و حالا باید روزای باقی مونده رو این شکلی بگذرونم تا روزی که تایمم تموم بشه و به صفحه آخر دفتر برسم...
چشمامو ببندم و به آرامش برسم...

۰ دیدگاه موافقین ۳ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

بین زمین و آسمون

ما از چیزای مشخص هیچوقت استرس نمیگیریم. مضطرب نمیشیم.

چیزی که مشخصه چه منفی چه مثبت دیگه چیز جدیدی واسه رو کردن نداره. 

اما چیزایی که در موردش مطمئن نیستیم میتونن باعث این نگرانی ها بشن. 

مثل وقتیه که بین زمین و آسمون موندی و همه چی مبهمه. 

یه چیزایی رو میتونی باهاش رو به رو بشی تا نتیجه ش مشخص بشه...

یه چیزایی رو هم باید منتظر بمونی تا مشخص بشه 

و این انتظار با دلهره قاطی میشه 

و یه ترکیب سمی میسازه 

 

اما موقعی که باهاش رو به رو میشی یا زمانش میرسه و مشخص میشه یه حس آرامشی بهت دست میده و ذهنت از اون موضوع خلاص میشه. 

 

اما لازمه توی تصمیماتمون به اندازه کافی فکر کنیم و جوانب مختلف رو در نظر بگیریم. شاید گاهی هم لازم باشه دیدگاهمون یا نوع فکر کردنمون رو تغییر بدیم ... 

۰ دیدگاه موافقین ۲ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

تو برام خیلی عجیبی

تو برام خیلی عجیبی 

نمیدونم باید ازش بترسم یا دوسش داشته باشم 

نمیدونم بخاطر لحظه های خوبش خوشحال باشم یا بخاطر شبایی که اشک ریختم ناراحت 

به گفتگوهامون فکر میکنم و میبینم چقد میتونی خوب و صمیمی و گرم و دوس داشتنی باشی 

به گفتگوهامون فکر میکنم و میبینم چقد میتونی سرد و بی توجه باشی 

حالا من 

این وسط گیر افتادم 

 

بین تویی که خودش بهم نزدیک شد

خودش نشون دادم چقد براش مهمم 

خودش گفت دوسم داره 

و شد اون آدمی که هیچ وقت فکر نمیکردم وجود داشته باشه

شد کسی که باهاش 99% تله‌پاتی داشتم

 

و تویی که یهو سرگرم کار و زندگیت میشی و منو یادت میره 

بی توجه و سرد میشی 

بیخیال میشی و ساکت 

 

اما من میدونم تو چقد مستقلی و خودت میتونی از پس مشکلاتت بر میای و میخوای پیش من غر نزنی 

ولی تو هم اینو بدون که مجبور نیستی این مسیرو تنهایی بری و فشارشو تنهایی تحمل کنی 

 

این تویی یه حجم خستگی با یه لبخند واقـــــعی ...

این منـم یه حجم دلتنگـــی با یه لبخند ساختگی ...

 

...

 

شاید یه روز خوندی اینو...

۰ دیدگاه موافقین ۲ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

یه غریبه

من کی ام؟ جز یه غریبه...
که دروغاتونو باور میکنم
خیلی سخته فهمیدنش
خیلی سخته دور زدن و برگشتن
خارج شدن از این چرخه ی باطل
آدما؟ نه برام مهم نیستن
اینقد تکرار شده که حذف کردنشون بیشتر از سی ثانیه زمان نخواد
حالا میتونی دور خودت بچرخی بگردی دنبال یکی مثل من
منم تموم شدم رفتم
همین همین همین

۰ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

دوباره باز

برمیگردم سراغ بلاگ

برای گفتن ناگفته ها و نوشتن نانوشته ها

شاید از امروز دیگه هر روز بنویسم شایدم کمتر

نمیدونم 

نشسته م گوشه ی اتاق 12 متری با میز و صندلی و قفسه کتاب و کوله پشتی و ...

در نیمه باز 

صدای کولر که سر و صدای بیرون رو توی خودش حل میکنه 

اعداد و ارقام و نمودارارو توی مانیتورم میبینم و از خودم میپرسم آخرش که چی 

...

خیلی وقتا میشنوم از آدما یا میخونم لابه‌لای نوشته ها و پست ها و ... که مستقل باشید به کسی نیاز نداشته باشید خودتون واسه خودتون کافی هستید و ازین دست حرفا 

درست یا اشتباه، من این شکلی نیستم 

هیچوقتم نبودم 

یه دیالوگی از بارنی توی سریال HIMYM بود که میگفت: 

nothing is legendary unless your friends are there to see it

این یه مدلش بود 

باهاشم موافقم 

منم یه مدلشم 

بدون یه نفر که دلتنگت بشه 

نگرانت باشه 

براش مهم باشی 

براش خاص باشی 

با دنیا عوضت نکنه 

براش اولویت اول باشی 

زندگی هیچ معنایی نداره واسه من 

شایدم من توقع زیادی دارم 

نمیدونم 

به هر حال من همین شدم 

دلیلش هر چی که بوده بوده 

زیاد مهم نیس برام 

مهم اینه که الان اینه که میتونه منو سرپا نگه داره و بهم کمک کنه ادامه بدم 

و توی مسیری که هستم رشد کنم 

مثل یه دونه زیر خاک که میتونه چندصد متر رشد کنه، پتانسیلشو داره ولی نیاز به مراقبت داره نیازه داره هر روز بهش آب نور و ... برسه 

همیشه دلم میخواست بگم "هر چه مرا تبر زدی زخم نشد جوانه شد" ولی این طور نبود. 

زخما زخم موندن 

خوب هم نشدن 

هر هفته پنجشنبه عصر که میشه همه ی زخما سر باز میکنن 

بعضی وقتا یکم زودتر یا دیرتر 

ولی همیشه اتفاق می افته 

---

اما مسئله اینجاست که از هیچکس نمیتونم همچین انتظاری داشته باشم...

اصلا نمیدونم کسی وجود داره که بتونه همچین کاری بکنه یا نه ولی تا الان نبوده و بعید میدونم بعد از اینم پیدا بشه...

...

تا بعد.

۰ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

بدون عـ.ـنـ.ـو.ا.ن

امروز، همین امروز، همین لحظه میتونه شروع یه مسیر متفاوت باشه...

شایدم ادامه ی یه مسیر از گذشته. 

میدونی

من زندگی رو اینطوری میبینم

واسه من زندگی یه صفحه سفیده

و ما

مثل یه مداد روی این صفحه سفیدیم

مدادی که حق نداره نوکشو برداره و نمیتونه برگرده روی خودش یعنی یه جایی که روش خط کشید دیگه دوباره نمیتونه روش خط دیگه ای بکشه.

مثل زمان. وقتی میگذره دیگه نمیشه بهش برگشت...

مثل حرفی که میزنی و دیگه نمیتونی پسش بگیری...

مثل رفتاری که انجام میدی و دیگه نمیتونی پاکش کنی...

آره زندگی دقیقا همین شکلیه. 

 

شاید مشکل از منه شایدم نه 

نمیدونم 

گاهی فک میکنم همه چیو واسه خودم میخوام

گاهی هم فک میکنم نه اینطور نیس

گاهی دلم میخواد همه ی یه نفر واسه من باشه 

اما گاهی فک میکنم این خیلی خود خواهیه

گاهی دلم توجه میخواد 

گاهی زیاد گاهی هم حتی حتی حتی یه ذره 

گاهی هم 

گاهی هم گم میشم لابه‌لای آدما و دغدغه های مهمترشون و ...

و من می‌مونم و خودم و خودم و خودم 

شایدم من اشتباه میکنم 

گاهی فکر میکنم هنوز بزرگ نشدم و بچه موندم 

هم سن و سالام خیلی بهتر فکر میکنن بهتر و منطقی تر برخورد میکنن یا نمیدونم هر چی 

شایدم شایدم شایدم 

نمیدونم 

شایدم من همیشه یه چیزی کمتر داشتم 

از بقیه 

دوست - توجه - پول - اعتمادبنفس

نمیدونم 

شایدم باید بیخیال بشم و زندگیمو ادامه بدم

و پیش برم 

هر طوری که شد شد شد شد 

مثل همین بیست و سه سال 

شاید من یه شخصیت پس زمینه م 

مثل یه بازی کامپیوتری 

--

کوچیک تر که بودم میگفتن بزرگتر از سنت فکر میکنی و بهت میخوره و فلان 

ولی الان 

الان حتی مثل بچه ها هم نیستم دیگه 

مثل بزرگا که اصلا نیستم 

انگار یه جایی گم شدم 

بعید میدونم کسی تا اینجای نوشته برسه اصلا. بگذریم. 

 

آره 

 

رسیدم اونجا که حتی نمیدونم دیگه چی میخوام 

نه آدما رو دوس دارم نه تنها بودن رو نه ارتباط رو دوس دارم نه تنهایی رو نه سفر رفتن رو نه خونه موندن رو نه قدم زدن رو نه باشگاه رفتن رو نه کار کردن رو نه حتی خوابیدن رو

گم کردم خودمو ...

نمیدونم حتی کجا 

دیگه حتی "کاشکی آخر این سوز بهاری باشد" هم برام مهم نیس

حتی دیگه "کاشکی در بغلت راه فراری باشد" هم نمیخوام 

دیگه نمیخوام با آهنگای ادل غمگین بشم با آهنگای شاهین فاز بگیرم 

دیگه حتی حوصله برازرز رو هم ندارم 

دیگه هیچی نمیخوام 

نه نه 

یه چیزی میخوام 

خیلی وقته میخوامش 

میخوام چشامو ببندم و دیگه بازشون نکنم 

میخوام زیر دوش بشینم و مقصد بعدیم سردخونه باشه

میخوام خاموش بشه این فکر این روح این جسم 

میخوام متلاشی بشم از درون 

میخوام بمیرم 

این تمام چیزیه دوس دارم برام اتفاق بیافته.

میدونم خودم جراتشو ندارم 

دوس دارم خودش برام اتفاق بیافته 

و نتونم جلوشو بگیرم

و بالاخره تموم بشه این درد ...

 

تا وقتی که وقتش برسه توی این برزخ لعنتی گیر افتادم ...

شاید امروز روز آخر بود...

امیدوارم ...

..

روز خوش.

۰ دیدگاه موافقین ۲ مخالفین ۰
سبز کم رنگ