برمیگردم سراغ بلاگ
برای گفتن ناگفته ها و نوشتن نانوشته ها
شاید از امروز دیگه هر روز بنویسم شایدم کمتر
نمیدونم
نشسته م گوشه ی اتاق 12 متری با میز و صندلی و قفسه کتاب و کوله پشتی و ...
در نیمه باز
صدای کولر که سر و صدای بیرون رو توی خودش حل میکنه
اعداد و ارقام و نمودارارو توی مانیتورم میبینم و از خودم میپرسم آخرش که چی
...
خیلی وقتا میشنوم از آدما یا میخونم لابهلای نوشته ها و پست ها و ... که مستقل باشید به کسی نیاز نداشته باشید خودتون واسه خودتون کافی هستید و ازین دست حرفا
درست یا اشتباه، من این شکلی نیستم
هیچوقتم نبودم
یه دیالوگی از بارنی توی سریال HIMYM بود که میگفت:
nothing is legendary unless your friends are there to see it
این یه مدلش بود
باهاشم موافقم
منم یه مدلشم
بدون یه نفر که دلتنگت بشه
نگرانت باشه
براش مهم باشی
براش خاص باشی
با دنیا عوضت نکنه
براش اولویت اول باشی
زندگی هیچ معنایی نداره واسه من
شایدم من توقع زیادی دارم
نمیدونم
به هر حال من همین شدم
دلیلش هر چی که بوده بوده
زیاد مهم نیس برام
مهم اینه که الان اینه که میتونه منو سرپا نگه داره و بهم کمک کنه ادامه بدم
و توی مسیری که هستم رشد کنم
مثل یه دونه زیر خاک که میتونه چندصد متر رشد کنه، پتانسیلشو داره ولی نیاز به مراقبت داره نیازه داره هر روز بهش آب نور و ... برسه
همیشه دلم میخواست بگم "هر چه مرا تبر زدی زخم نشد جوانه شد" ولی این طور نبود.
زخما زخم موندن
خوب هم نشدن
هر هفته پنجشنبه عصر که میشه همه ی زخما سر باز میکنن
بعضی وقتا یکم زودتر یا دیرتر
ولی همیشه اتفاق می افته
---
اما مسئله اینجاست که از هیچکس نمیتونم همچین انتظاری داشته باشم...
اصلا نمیدونم کسی وجود داره که بتونه همچین کاری بکنه یا نه ولی تا الان نبوده و بعید میدونم بعد از اینم پیدا بشه...
...
تا بعد.