۳ مطلب در اسفند ۱۴۰۲ ثبت شده است

تا فردا (5)

رسیدم به این موقع سال 

28 اسفند روزی که طبق روال هر سال میام توی مطلبی با اسم "تا فردا" یه نگاهی میکنم به سالی که گذشت... 

 

حدود یه هفته پیش یاد این افتادم که من هر سال این کارو میکردم. رفتم مطلب سال پیش رو خوندم ببینم چقد با پیشبینی که برای سال 1402 کرده بودم همخوانی داشت. 

مطلب هنوزم توی بلاگ هست. میتونید بخونید. 

خلاصه ش اینه که اصلا امسال اون طوری که فکرشو میکردم پیش نرفت. 

فروردین خونمو عوض کردم و کاملا از خانواده مستقل شدم دیگه. قبلش نیمه مستقل بودم. اما با یه نفر همخونه شدم. کسی که پنج شیش ماه بود باهاش دوست شده بودم که همکار هم بودیم. 

درسته که از این همخونگی چیزای زیادی یاد گرفتم. مستقل تر شدم. تجربه های جدید و قشنگی رو ساختم. اما همراه با مشکلات زیادی هم بود. 

حالا بعدا در مورد این جریان با جزییات بیشتر صحبت میکنم اما به طور کلی ناسازگاری های زیادی داشتیم تا حدی که یه تایمی فقط در صورتی صحبت میکردیم که یه موضوع مهم بوجود بیاد که مربوط به هر دوتامون باشه.

حتی خریدامونم جدا شد خود به خود.

و خب اگه از اول جدا زندگیمونو میکردیم و فقط واسه مسائل مشترک با هم صحبت میکردیم اصلا به این جاها نمیکشید. 

بگذریم. 

 

در زمینه‌ی کاری و مالی پیشرفت خاصی نداشتم. در واقع بهتر بگم چیز نتیجه بخشی رخ نداد. 

به همین خاطر هم یکم ناراحت شدم بخاطرش...

 

اما در زمینه ی شناخت خودم، شناخت مشکلات و احساساتم و بیشتر مسائل درونی خیلی تغییر کردم. 

از طرف دیگه چیزایی رو هم تجربه کردم که قبل از اون انجام نداده بودم و اینجا هم نمیتونم بگم. 

 

یه چیزی رو هم بگم...

این جریان بازبینی سال در 28 اسفند رو اولین بار سال 98 انجام دادم و اونجا پلنم این بود که برم و 5 سال بعدش یعنی 28 اسفند 1403 برگردم و ببینم توی اون پنج سال چه تغییراتی کردم.

و خب نکته‌ی جالب ماجرا اینجاست که الان داریم وارد سال پنجم و آخر این ماجرا میشیم. 

مثل اون جایی که داری یه کتاب رو میخونی و به آخرای داستان نزدیک میشی. 

بعدش شروع یه فصل جدیده و اینکه فصل جدید چه تم و داستانی داشته باشه به پایان فصل قبل که برای من پایان 1403 میشه بستگی داره. 

 

سال پیش رو نمیتونه یه سال معمولی باشه. 

بر خلاف سال گذشته که هنوز توی تصورات غیرمنطقی و غیرواقع بینانه زندگی میکردم، امسال پلن های مشخصی برای 12 ماه پیش رو دارم. 

البته احتمال نتیجه نگرفتن در مورد مسائل کاری و مالی همچنان وجود داره اما در هر صورت من مسیر خودمو طی میکنم.

 

در پایان سال 403 باید تصمیم مهمی واسه زندگیم بگیرم. 

و در نهایت خواهم دید که چی میشه... 

 

پیشاپیش عیدتون مبارک. 

شما هم دوس داشتین از سالی که بهتون گذشت و سال پیش روی خودتون برام بگید. خوشحالم میشم بخونمشون. 

۰ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

مهاجرت - مرحله‌ی اول

بالاخره بعد از مدتها کلنجار رفتن با خودم برای اینکه چیکار کنم و چیکار نکنم، تصمیممو گرفتم. 

تا قبل از این هر وقت به رفتن فکر میکردم یا در موردش صحبت میکردم زیاد جدی نبود چون هزارتا مانع جلوی راهم میدیدم که قابل رفع شدن نبودن. 

ساده ترینش این بود و هست که دانشگاهی که من توش درس خوندم به من حتی یه مدرک موقت نمیده. در واقع هیچی نمیده. بخاطر تعهد و سربازی و یه سری جریانات از این قبیل، این مسئله حتی با پول هم قابل حل نیس. 

مسئله اینه که تا قبل از این هر روش مهاجرتی که توی ذهنم بود یا پیدا میکردم نیاز به مدرک تحصیلی داشت. اما الان اوضاع یکم فرق کرده... یا بهتره بگم داره فرق میکنه. 

میشه بدون اون هم مهاجرت کرد. البته اونم نیاز به یه سری مقدمات و کارهایی داره که میتونم انجامشون بدم. 

البته که این پروسه خودش زمان بره و پیشبینی خود من یه چیزی بین 12 تا 18 ماه دیگه‌س. در عین حال باید از الان استارت کارو بزنم تا اون موقع بتونم قدم های نهایی رو بردارم و این تن خسته رو از این خاک نفرین شده نجات بدم. 

 

یادمه دفه‌ی قبلی که قصد تقریبا جدی‌ای برای این کار داشتم بیشتر از چهار سال پیش بود. اون موقع مسیر درستی رو در پیش نگرفته بودم و البته به کرونا و یه سری جنگ‌های مختلف و ... برخورد کردیم و خودمم اونطوری که باید پیگیرش نشدم. البته اون موقع من یه آدم دیگه بودم کلا. با یه شخصیت کاملا متفاوت نسبت به منِ فعلی.

اما این آخرین فرصتمه. با توجه به اینکه کم کم سنم میره بالاتر و هی به 30 نزدیک و نزدیک تر میشم و این ترسناکه واقعا. 

 

از طرف دیگه خانواده ازم انتظار دارن که ازدواج کنم. خودمم دوس داشتم این اتفاق بیافته اما خب نمیدونم... زیاد حس خوبی بهش ندارم. 

با اتفاقات بدی که برام افتاده حس میکنم اگه ازدواج هم بکنم بدترین حالت ممکنش برام اتفاق می افته و وضعیت ازینم بدتر میشه. 

 

اما ازین جریانات بگذریم. 

 

میخواستم یه پستی در مورد تجربه‌ی تقریبا یکسال همخونه داشتن بگذارم اما ترجیح دادم این کارو نکنم فعلا. بزارید این مدت باقیمونده هم تموم بشه و از دستش راحت بشم بعدش میام حرفای دلمو میزنم. 

 

عوضش دوس دارم یه موضوع دیگه رو مطرح کنم. یکی از باورهایی که دارم در حال حاضر و فکر نمیکنم عوض بشه در آینده اینه:

دنیا به صورت همزمان جای عادلانه و ناعادلانه‌ایه.

منظورم چیه... 

عادلانه‌س از این جنبه که اگه به کسی بدی کنید حتما یه جایی ضربه میخورید یه جوری. اصلا شکی نیس. 

شاید دقیقا عین اون نباشه اما یه جور دیگه‌ای نتیجه‌شو میبینید. 

بیشتر اتفاقات بدی هم که برامون می‌افته بخاطر همون کاراییه که خودمون کردیم و آسیب‌هاییه که به بقیه رسوندیم. به هر شکلی.

 

اما چرا ناعادلانه‌س؟ 

ناعادلانه‌س به خاطر اینکه اگه کسی بهتون بدی کنه، لزوما جای دیگه برای شما جبران نمیشه. یا اگه جایی خوبی کنید، قطعیتی وجود نداره که بهتون برگرده. 

و ممکنه یه سری اتفاقات بدی هم براتون بیافته که اصلا حقتون نبوده. 

 

ولی در نهایت دوس دارم همه‌ی اینارو توی یه جمله خلاصه کنم... 

ما شرایطی رو زندگی میکنیم که تقریبا لایقشیم. 

حالا چه خوب چه بد. 

 

در پایان باید بگم همین چالش های زندگی هستن که اونو یکم جالب کردن وگرنه غیر از اون بود که دیگه ارزش زنده بودن نداشت. 

۰ دیدگاه موافقین ۲ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

خب این دیگه منطقی نیس

آقا من خیلی دوس دارم به شرایط با یه دید مثبت نگاه کنم.

دلم یکم پره و امیدوارم از دستم در نره و چیزای شخصی زیادی رو مطرح نکنم اینجا. با این حال مسئله ای نیس چون کسی منو نمیشناسه... 

کسی هم براش مهم نیس

 

من قبول دارم دنیا عادلانه نیست. اتفاقات بد می افته. برای همه می افته. هر کسی یه جوری. توی زندگی همه دیدم. همه نوع مشکلات دیدم. 

یاد اون جریان افتادم که میگفت اگه همه مشکلاتشونو بریزن توی یه میدون مثلا و بگن هر کسی میتونه مشکلات یه نفر دیگه رو انتخاب کنه اما همشو. در نهایت هر کسی مشکلات خودشو انتخاب میکنه. 

من میگم این به احتمال زیاد درسته. اوکی. 

با این حال نگاه میکنم به زندگی خودم... 

میگم خب برای من فرضا حسین چه اتفاقاتی افتاد؟ 

چی شد که الان اینجام؟ 

 

به وضعیت زندگیم از شروعش نگاه میکنم.. 

و مهمتر از همه به خودم نگاه میکنم

به آدمی که بودم 

اگه خوبی کردم اگه بدی کردم

حتی توی این بررسی، مشکلات خانوادگی رو میگذارم کنار چون هر کسی یه شکلی مشکلات خانوادگی داره که دست خودشم نبوده. 

فقط به کارها و اعمال خودم نگاه میکنم... 

میگم آیا من آدم بدی بودم؟ 

 

خب وقتی به دنیا میای نمیتونی بدون انجام هیچ کاری آدم بدی باشی دیگه... درسته؟ پس چرا اینقد توی ده دوازده سال قبل از دانشگاه به اون شکل خفت ناک و غیرقابل‌تصور اذیت شدم؟ از همون اول ابتدایی تا همون پیش دانشگاهی... هم مدرسه هم خونه هم سر کار که میرفتم و حتی حتی حتی توی کوچه که مثلا با بچه ها بازی میکردیم یا هر چی... 

اینقدر اتفاقات هولناکی افتاد که اگر یه روز پیش تراپیست برم هم بعضیاشو نمیتونم بگم. چون تحمل یادآوری و بدتر از اون بازگو کردنشو ندارم. 

همه‌ی این سالا ریختم توی خودم... 

گفتم قوی باش. تلاش کن. درست میشه. 

حتی تا قبل دبیرستان به خدا باور داشتم. اعتقادات داشتم. ازش کمک میخواستم. بهش فکر میکردم. اما همه‌ش رد شد. هیچ پاسخی دریافت نکردم. و بعد از یه سری اتفاقاتی که توی دبیرستان افتاد دیگه کلا بیخیالش شدم. چون توی بدترین شرایط هیچ کاری برام نکرد. خب این از این. 

من دست از تلاش برای زندگیم بر نداشتم. اما اتفاقات بد همچنان می افتاد. 

در واقع بهتر بگم... هر مسئله‌ای که پیش می اومد، دقیقا اون بدترین سناریوی ممکن برام اتفاق می افتاد. 

و واقعیت اینه که من حقیقتا دارم مثبت نگاه میکنم به جریانات. اما این چیزیه که رخ داده و نمیتونم در موردش دروغ بگم. 

 

کنکور و دانشگاه هم همینطوری بود. 

قسمت ترسناکش اینه که هر چی زمان میگذره این قضیه بدتر و بدتر میشه. 

هیچ اهمیتی نداره که من چقد تلاش کنم چقد آدم خوبی باشم چقد زحمت بکشم...

در نهایت اون سناریویی اتفاق می افته که از همه بدتره. 

 

حتی گاهی فکر میکنم شاید دارم از یه جایی به بعد حداقل کارما پس میدم اما یادم نمیاد کاری کردم باشم که لایق یه همچین چیزی باشم. 

اما ترسم از این نیست حتی. 

ترسم از بعد از اینه. اگه همه چی داره اینقد بد پیش میره، قراره بعد از این چی به سرم بیاد. 

هر کدوم از این مسائل میتونست نه به بهترین شکل ممکن، نه حتی به یه شکل خوب یا خیلی خوب، بلکه میتونست به یه شکل نرمال و متوسط اتفاق بیافته. 

اما نه!!!!!!!!

باید اینطوری می بود. همینقد بد. همینقد سخت. همینقد اذیت کننده. 

 

 

خب شاید من مسیرو دارم اشتباه میرم درسته؟

 

حتی میشه با ریاضی اثباتش کرد.

مثبت در مثبت میشه مثبت. یعنی اگه سرنوشتت این باشه که آدم خوبی باشی و واقعا هم آدم خوبی باشی، اتفاقات خوبی میافته.

مثبت در منفی میشه منفی: یعنی سرنوشت بهت میگه خوب باش ولی تو بدی پس اتفاقات بدی می افته. 

و حالتی که به نظرم من رو در بر میگیره: منفی در مثبت میشه منفی: تقدیر و اون هدف زندگیت اینه که بد باشی اما تو بد نبودی پس اتفاقات بدی می افته. 

پس من باید چیکار کنم؟

منفی در منفی میشه مثبت: 

دیدین یه سری آدمای بد همیشه همه چی شون درست پیش میره و زندگی خوبی دارن؟

اون همینه. 

اونا براشون نوشته شده که بد باشن و بهش پایبند بودن دونسته یا ندونسته و بد بودن و خب براشون جواب داده... 

 

شاید منم باید همین کارو بکنم. 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۰ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰
سبز کم رنگ