بیشتر از دوازده سیزده سال پیش خیلی اوضاع فرق میکرد...
دور هم جمع شدن توی حیاط خونه ی خاله...
حس خاصی داشت...
یه حال و هوا و بوی خاصی که الان دیگه کم کم داره از ذهنم محو میشه...
با اینکه هیچکدوم از دخترخاله هام همسنم نبودن و همه بزرگتر بودن ولی بازم بد نمیگذشت...
شایدم چون من بچه بودم این طور بود...
البته خب دلم برای اون روزا تنگ نمیشه هیچ وقت...
چون برام مهم نیست و نبود و با وجود اون حس و حالش بازم اون طور لذتی که باید رو نداشت هیچوقت...
این روزا، هر لحظه ش منتظر فردام...
یه فردایی که شاید...
نمیدونم...
نمیزارم امروز بیهوده بگذره! زندگیمو میکنم اما اون حس و حال خوب توی ذهنم موندگار نمیشه...
توی اون لحظه خوبه و خوشه اما میگذره...
چقد همه چی فرق میکرد...
توی ذهنم پر از خاطرات خوب و بد از گذشته با جزییاتش و با حس و حالش
اما الان میگذره و نه جزییاتی می مونه نه حس و حالی...
فقط یه لحظه ی خوب و تمام...
یادش بخیر:-)