این روزا همه چی شبیه اپیزود آخر یه سریاله
یه فصل از اون سریال
سریال زندگی من
توی اپیزود آخر یه سری چیزا جمع بندی میشه
یه سری چیزا تازه میخواد شروع بشه و مبهم می مونه واسه فصل بعد
به کاراکترها یا داستان هایی که در طول فصل حضور داشتن داستانشون بهم میرسه و به یه پایانی خودشو میرسونه
آره اینجا همون نقطه س.
این فصل قبل از اومدن اون شروع شد و بعد از رفتنشم داره تموم میشه
یکم برگردیم عقب تر... خیلی قبل تر از این داستانا...
حدود دو سال و چند ماه قبل یکی از بهترین تصمیمات زندگیمو گرفتم.
اینکه یه ژورنال شخصی درست کنم و داخلش بنویسم. با تاریخ و ساعت و یه عنوان دلخواه مربوط به چیزی که میخوام بنویسم. یه فایل ورد ساده اما شخصی و با رمز.
یه جایی که بتونم خود خود واقعیم باشم.
بی پرده
بدون سانسور
این روزا با این مسائلی که پیش اومد خیلی به گذشته سفر کردم و نوشته های قدیم مخصوصا نوشته های پارسال رو بررسی کردم.
من کل داستانو از اولش دیده بودم و خونده بودم. نه نه... نوشته بودم!
خب نه با جزییاتی که اتفاق افتاد ولی همه چیزایی که باعث شد به اینجا برسیم و این فصل اینجوری تموم بشه رو توی دو ماه اول دیدم و فهمیدم.
همونجا هم میتونستم مسیرو تغییر بدم.
اما تصمیم خودم بود که این کارو نکنم و ادامه بدم. دلیل داشتم براش.
الانم حاضر نیستم برگردم عقب و عوضش کنم. حتی اگه میتونستم.
آره درسته... یه پایان تلخ بهتر از یه تلخی بی پایانه!
واقعا هم تلخ تموم شد اما من هنوزم به اینکه "هر چیزی به یه دلیلی اتفاق می افته" باور دارم. توی زندگی خودم حداقل.
چون بارها و بارها دیدم اینو.
اون لحظه نمیدونی چرا...
ولی بعدا میفهمی!
اینکه این پایان تلخ قراره منو تو چه مسیری قرار بده دست کسی جز خود من نیس.
مگه نمیگن نجات دهنده تو آینه س؟
(...)
وقتشه دفترا بسته بشن. قلم به خواب برن. چراغا خاموش بشن.
چون فردا...
فردا یه شروع تازه س
داستان داره نوشته میشه و قلمش منم