یه موقعایی هست که آدم توی زندگیش توی یه نقطه ای قرار داره که واقعا آسیب پذیره...

بخاطر مسائل مختلف ممکنه هم به صورت فیزیکی هم به صورت روانی در یه اصطلاحا ویک اسپات از زندگیش قرار گرفته باشه...

آدم توی این موقعیت ها نیاز به مراقبت داره

نیاز داره یه چیزی از بیرون حواسش بهش باشه 

چون به هر حال بخوای نخوای این جریان تموم میشه و دوباره قوای خودشو به دست میاره و در مسیری که حرکت میکرده، ادامه میده...

و اونجا یادش هست که چه کسایی توی اون موقعیت ضعف ازش مراقبت کردن، کیا بی تفاوت بودن و کیا سو استفاده کردن و ضربه زدن بهش...

و صد البته کسایی که اصلا باعث شدن توی اون ویک اسپات قرار بگیره...

 

حالا چی میشه اگه کسی نباشه که حواسش بهت باشه؟ 

اتفاق خاصی نمی افته... 

بستگی داره چقد قوی باشی در کل...

نهایتا از اون موقعیت خارج میشی... 

دیر یا زود... 

 

--- بگذریم

 

برام جالبه که اتفاقات منفی به صورت همزمان رخ میدن... 

کامل میان که آدمو تا جایی که میتونن بکوبن و تحت فشار قرار بدن...

اونایی که یه دایره‌ی قوی و حمایتگر دورشون دارن خب مقاومت بیشتری میکنن و خیلی کمتر تحت تاثیر قرار میگیرن

اما اونایی که تمام توان دفاعیشون رو فقط خودشون مچجبورن تامین کنن بیشتر اذیت میشن...

 

--- بیخیال... 

 

بدم میاد از وقتایی که آدم میرسه به "نبودن بهتر از بودن"

دنیا و زندگی رو با همه‌ی قشنگیاش و همه چیزایی که میشه داشت و بدست آورد و تجربه کرد مال بقیه.

بزارید من تا ابد یه گوشه‌، سه متر زیر زمین بخوابم...