دیروز یه چیزی به ذهنم رسید و یه مسئله ای پیش اومد که باعث شد یکم امیدوار بشم نسبت به آینده

هر چند وقتی دقیق تر بهش فکر میکنم میبینم که واقعا امید به چی آخه؟ 

یه چیزایی از یه جایی به بعد بی فایده س 

فک میکنم بیشتر از این که بخوام امیدی پیدا کرده باشم یه جورایی یه سری نگرانی هام کمتر شده. 

و واقعا امیدی در کار نیس ... 

اما در نهایت به این نقطه میرسم که اهمیتی نداره 

چون من یه سری چیزا رو قبول کردم به عنوان وضعیت ثابت و تغییر یا عدم تغییرشون هیچ اهمیتی برام نداره. 

با این شرایط من پیش میرم.

زندگی مو میکنم. 

گذشته که دیگه گذشته و نمیشه کاریش کرد. 

چیزایی که باید توی این سالا اتفاق می افتاد و نیافتاد هم دیگه دست هیچکس نیس

یه سری مشکلات توی وجود آدم ریشه میکنه و میشه بخشی از شخصیت آدم...

...

بگذریم

...

شاید من زیادی خودمو درگیر گذشته میکنم.

و این همه حسرتایی که روی دل آدم می‌مونه...