خیلی دوس دارم بنویسم اما دست و دلم به نوشتن نمیره
جمله هام سر هم نمیشه
در مورد چیزایی که باید حرف بزنم نمیتونم بنویسم
همیشه به خودم میگم جایی که نمیخوانت به زور نمون
از طرفی رابطه ای که (هر نوع رابطه ای) بارش فقط روی دوش تو باشه رو هر چه زودتر باید ازش بیای بیرون و تمومش کنی
به قول یه دوستی، مسیر بدو دور بزن
حقیقتش نمیدونم دارم کجا میرم
توی یه سردرگمی عجیبی ام
مثل وقتی که توی تاریکی داری حرکت میکنی
باید آروم آروم بری جلو تا بالاخره نور رو پیدا کنی و مسیرت روشن و مشخص بشه
اما اینکه توی تاریکی بمونی کار درستی نیس
شاید نور هیچوقت خود به خود نیاد اونجا
شاید اصلا توی یه اتاق بدون پنجره باشی
باید بری جلو
به یه دیواری برخورد کنی
درو پیدا کنی
خارج بشی
اگه بی حرکت بمونی شاید هیچ وقت اون مسیر روشن و اون نور رو پیدا نکنی
حالا من...
میخوام ازین تاریکی
ازین سردرگمی
ازین ناامیدی و افسردگی و خستگی و بی حالی و بی رمقی و عدم تمایل به زندگی عبور کنم
شاید یه روز
شاید یه روز حال منم خوب شد
شاید...