امروز، همین امروز، همین لحظه میتونه شروع یه مسیر متفاوت باشه...
شایدم ادامه ی یه مسیر از گذشته.
میدونی
من زندگی رو اینطوری میبینم
واسه من زندگی یه صفحه سفیده
و ما
مثل یه مداد روی این صفحه سفیدیم
مدادی که حق نداره نوکشو برداره و نمیتونه برگرده روی خودش یعنی یه جایی که روش خط کشید دیگه دوباره نمیتونه روش خط دیگه ای بکشه.
مثل زمان. وقتی میگذره دیگه نمیشه بهش برگشت...
مثل حرفی که میزنی و دیگه نمیتونی پسش بگیری...
مثل رفتاری که انجام میدی و دیگه نمیتونی پاکش کنی...
آره زندگی دقیقا همین شکلیه.
شاید مشکل از منه شایدم نه
نمیدونم
گاهی فک میکنم همه چیو واسه خودم میخوام
گاهی هم فک میکنم نه اینطور نیس
گاهی دلم میخواد همه ی یه نفر واسه من باشه
اما گاهی فک میکنم این خیلی خود خواهیه
گاهی دلم توجه میخواد
گاهی زیاد گاهی هم حتی حتی حتی یه ذره
گاهی هم
گاهی هم گم میشم لابهلای آدما و دغدغه های مهمترشون و ...
و من میمونم و خودم و خودم و خودم
شایدم من اشتباه میکنم
گاهی فکر میکنم هنوز بزرگ نشدم و بچه موندم
هم سن و سالام خیلی بهتر فکر میکنن بهتر و منطقی تر برخورد میکنن یا نمیدونم هر چی
شایدم شایدم شایدم
نمیدونم
شایدم من همیشه یه چیزی کمتر داشتم
از بقیه
دوست - توجه - پول - اعتمادبنفس
نمیدونم
شایدم باید بیخیال بشم و زندگیمو ادامه بدم
و پیش برم
هر طوری که شد شد شد شد
مثل همین بیست و سه سال
شاید من یه شخصیت پس زمینه م
مثل یه بازی کامپیوتری
--
کوچیک تر که بودم میگفتن بزرگتر از سنت فکر میکنی و بهت میخوره و فلان
ولی الان
الان حتی مثل بچه ها هم نیستم دیگه
مثل بزرگا که اصلا نیستم
انگار یه جایی گم شدم
بعید میدونم کسی تا اینجای نوشته برسه اصلا. بگذریم.
آره
رسیدم اونجا که حتی نمیدونم دیگه چی میخوام
نه آدما رو دوس دارم نه تنها بودن رو نه ارتباط رو دوس دارم نه تنهایی رو نه سفر رفتن رو نه خونه موندن رو نه قدم زدن رو نه باشگاه رفتن رو نه کار کردن رو نه حتی خوابیدن رو
گم کردم خودمو ...
نمیدونم حتی کجا
دیگه حتی "کاشکی آخر این سوز بهاری باشد" هم برام مهم نیس
حتی دیگه "کاشکی در بغلت راه فراری باشد" هم نمیخوام
دیگه نمیخوام با آهنگای ادل غمگین بشم با آهنگای شاهین فاز بگیرم
دیگه حتی حوصله برازرز رو هم ندارم
دیگه هیچی نمیخوام
نه نه
یه چیزی میخوام
خیلی وقته میخوامش
میخوام چشامو ببندم و دیگه بازشون نکنم
میخوام زیر دوش بشینم و مقصد بعدیم سردخونه باشه
میخوام خاموش بشه این فکر این روح این جسم
میخوام متلاشی بشم از درون
میخوام بمیرم
این تمام چیزیه دوس دارم برام اتفاق بیافته.
میدونم خودم جراتشو ندارم
دوس دارم خودش برام اتفاق بیافته
و نتونم جلوشو بگیرم
و بالاخره تموم بشه این درد ...
تا وقتی که وقتش برسه توی این برزخ لعنتی گیر افتادم ...
شاید امروز روز آخر بود...
امیدوارم ...
..
روز خوش.