نمیدونم آخرین بار کی نوشتم
نقل مکان بالاخره انجام شد
ستاپ کارمو هم چیدم
همه چی نسبتا اوکی شد
مشکلاتی بود که اونا هم تا حدی حل شد
گاهی حس میکنی همه چی اوکیه و خوب پیش میره تا اینکه با واقعیت روبهرو میشی
به اینجا میرسی که تو برای هیچکس با خواست و اراده خودش مهم نیستی
مثلا فلان شخص بهت اهمیت میده چون تو بچشی و بچهی خوبی هم بودی براش. حداقل نسبتا به بقیه.
فلان شخص بهت اهمیت میده چون برادرشی و ... .
و همین.
درسته. خانواده جزو مهمترین چیزاییه که داریم. دقیقا به همین دلیل. درسته خیلی وقتا کلهمونو نامناسب میکنن. اعصابمونو بهم میریزن اما در نهایت هواتو دارن. در حالت کلی. خیلی هم نمیخوام بیش از حد نقششونو بزرگ کنم. همونا هم کم اذیتم نکردن. اما خب... .
بگذریم.
داشتم میگفتم میرسی اونجایی که کسی تو رو بخاطر خودت نمیخواد. تمام.
حتی بزار سادهترش کنم. واسه هیچکی اهمیتی نداری. بود و نبودت هیچ فرقی به حالشون نداره .
به این فک کن که اگه همین الان به هر دلیلی کاملا از صحنه روزگار محو بشی به جز خانوادهت چند نفر هستن که براشون مهم باشه؟
بزار خودم بشمارم.
اول همخونهم متوجه میشه نیستم و یکم پیگیر میشه ببینه کجام و اینا و بعدشم زندگیشو ادامه میده.
بعدش همکارام... ای وای عه فلانی مرد؟ پسر خوبی بود. تموم.
دوستای دور یا نزدیکمم همینطور.
بعد چند هفته تازه شاید بفهمن نیستم. که اونم تاثیری روز روند زندگیشون نمیزاره.
ازم یه پیج اینستا میمونه و یه پروفایل تلگرام و یه last seen a long time ago
خانواده هم ناراحت میشن. زیادم میشن اما در نهایت اونا هم چاره ای چز برگشتن به زندگی روزمرهشون ندارن.
زندگی همینقد پوچ و بیمعناس
حالا کاش وسط همین پوچی و بیمعنایی، یه دلخوشی، یه چیزی واسه ادامه دادن، یه کورسوی امیدی، یه ذره توجهی، چیزی...
بود که باهاش پیش میرفتی...
اما خب...