مرگ اما فقط ایستادن قلب...

نبودن و نفس نکشیدن نیست!

مرگ، همین لحظه هایی است که از درون می‌میرم!

ترس، تنهایی، نرسیدن، نداشتن، همه از خانواده ی مرگ هستند...

مرگ رویاها، آرزوها

مرگ احساساتی که دیگر نه میتوانی تجربه کنی نه دیگر توانش را داری...

مرگ همین روزهایی است که میگذرد و میگذرد و میگذرد...

مرگ مگر چیست به جز همین چشم های اشک آلود

و فریادهایی که هرگز شنیده نشد...

بغض هایی که روی بالش ترکید

و صدایی که به هیچکس نرسید...

مرگ مگر چیست به جز همین رفتن ها و رفتن ها و رفتن ها...

همین لحظه هایی که امید دستت را رها میکند 

و تو

غرق در بیابان ناامیدی

با تنی خسته 

عریان از هر چه خواستی و خواستی و خواستی و نبود و نه ... 

اما شاید برسد... 

شاید این شب تاریک صبح شود 

شاید روزی گلدان هایم سبز شوند...

اما باز...

اما باز این درد بی انتها از من دست نمیکشد

این روح تکه تکه شده

و این قلبی که دیگر قلب نیست 

...

بازگشتی در کار نیست! ترمیم و آرامش و مرهمی در کار نیست... 

شاید خستگی ها پایان بیابد اما آنچه باید شد، شده 

و هر چه گذشت جایی در حافظه م حک شده است

لحظه لحظه اش

و این تا 2 متر زیر خاک با من همراه خواهد بود.

چه امروز باشد

چه 20 سال دیگر.

پایان.