بودن یا نبودن

تفاوت منِ الان با من پارسال اینه که 

اون موقع غمگین بودم، همه چی بی فایده و بی نتیجه بود و زنده نبودن راحت تر از زنده بودن بود 
الان هم همونه، فقط غمگین نیستم. 

 

همچنان همه چی بی فایده 
بی نتیجه 
و زنده نبودن راحت تر از زنده بودن 

 

...

 

 

۱ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

HBD

24

۰ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

شروع یا پایان

در حالی که دارم روز به روز به 24 سالگی نزدیک و نزدیک تر میشم، ناراحتم که چرا توی این سالا نشد که زندگی کنم!
البته نیازی به پرسیدن "چرا" نداره چون دلیلشو میدونم.
توی شرایطی که من به دنیا اومدم و بزرگ شدم جایی برای زندگی کردن نبود...

الانم خیلی فرقی نکرده
خیلی چیزا تحت کنترل من نیس!

مثل خیلی از شرایط و اوضاع و مشکلات

مثل خیلی از جنبه های شخصیتم 

مثل خیلی از تجربه های ناخواسته ی گذشته م 

اما چه میشه کرد؟ 

سال هاست در انتظار مرگ نشستم چون نبودن آسون تر از بودنه 

اما حتی اونم تحت کنترل من نیس 
اما هیچوقت بیکار ننشستم 

همیشه سعی کردم پیشرفت کنم 

شرایطمو بهبود ببخشم 

اما فک میکنم اشتباه کردم

باید به یه زندگی معمولی راضی میشدم 

اون طوری به امید یه آینده ای که شاید هیچ وقت نیاد عمرمو هدر نمیدادم و واقعا زندگی میکردم 

هیچی برام مهم نبود فقط هر کاری دوس داشتم میکردم 

آخه وقتی میخوای آینده ای بسازی همه چیو موکول میکنی به بعدا و از زندگی کردن غافل میشی چون وقتشو نداری 

الانم دیگه دیره واسه انتخاب زندگی معمولی 
خیلی دیره 
همچنان منتظرم 
یا شروع یا پایان...
کدومش زودتر میاد؟

 

۰ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

تا فردا (3)

به رسم سال های گذشته، در روز 28 اسفند نگاهی داشته باشیم به سالی که گذشت...

 

1400 با سرعتی باورنکردی داره به پایان میرسه. 

ابتدای سال با خودم عهدی بستم در رابطه با یک موضوع کاری و قرار بر این بود که اگر تا پایان 1400 به یک سری اهداف خاصی در این مورد نرسم بزارمش کنار. 

از آبان و آذر دیگه تا حد زیادی در میسر موردنظرم قرار گرفتم. هنوز هم مشکلاتی سر راه هست که باید تلاشمو بکنم برای از بین بردنشون. 

 

در این چندماه پایانی سال سعی کردم این افسردگی طولانی مدتی که چند ساله درگیرشم رو تا حدی کمتر کنم. همینطور هم شد. البته هنوزم راه زیادی تا بهبودی کامل پیش رو دارم اما در مسیرش قرار گرفتم. 

 

رخدادهای دیگه ای هم وجود داشتند که در این مطلب قابل ذکر نیستند.

 

در نهایت، سال هیجان انگیزی نبود اما میتونه پایه ریز اتفاقات جذاب زیادی باشه.

 

باید دید. 

۰ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

اگه بخوام از حسم بگم...

اگه بخوام از حسم بگم

یه ترکیب عجیبیه 

از عصبانیت | نفرت | خستگی | امید | آشوب | آرامش | غم

و چند تا حس دیگه که خودمم نمیفهممشون

فک میکنم نیازه تا پیش یه روانکاو برم تا مگه اون بفهمه چه مرگمه...

یه سری چیزایی آدم دلش میخواد داشته باشه یا تجربه کنه توی زندگیش... 

اما اکثر این چیزا وابسته به سن و زمانن 

مثل همون مثال معروف: اون اسباب بازی که توی 10 سالگی میخواستی دیگه الان برات اهمیتی نداره! و خب طبیعتا اون چیزی که الان بهش نیاز داری، شاید 5 سال دیگه یا 10 سال دیگه چندان اهمیتی نداشته باشه. 

جدا از اینکه اهمیتش رو از دست میده، ممکنه اصلا توی اون سن دیگه شدنی نباشه...

بگذریم...

داشتم اینو میگفتم که توی یه مسیری قرار دارم و تلاشم اینه که ازین وضعیت نسبتا معمولی یا کمی پایین تر از معمولی به یه وضعیت فراتر از اون ارتقا پیدا کنم. 

نمیدونم در نهایت میشه یا نه...

دیگه واقعا توانی برام نمونه... توان ذهنی و روحی روانی! 

دیگه کشش ندارم... اما با این حال تلاشمو میکنم و پیش میرم. نمیدونم چقد دیگه میتونم ادامه بدم. اگر بعد این همه مدت و این همه سال دیگه توی چند ماه آینده هم اون نشونه های لازم رو نبینم شاید دیگه بیخیالش بشم. 

همیشه میگم من پرروتر از این حرفام... من کم نمیارم من ادامه میدم... اما اینطور نیست...

نمیتونم دیگه 

-

-

با خودم فک میکنم همه ش بی اهمیته 

با این حال...

باید برم جلو. باید برسم. باید برسم. 

حقمه خب...

-

-

 

۰ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

پس از مدت نسبتا طولانی

دل و دماغ نوشتن ندارم 

دو سه ماهی اوضاع داشت روی روال می افتاد اما یه مسئله ای به وجود اومد که باعث شد یه مقدار به بن بست بخورم. 

بن بست که نمیشه گفت... 

یه جور توقف. 

زمان لازم بود تا این توقف و این مشکلی که رخ داده بود اثر خودش رو بزاره و اثرش رفع بشه تا بتونم دوباره توی مسیر قرار بگیرم.

اما این بار قوی تر...

در نهایت به این نقطه رسیدم که جز خودم هیچی برام مهم نیس. 

...

۱ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

بازگشت

من، شاید بیشتر از هر کسی، معتقدم هر اتفاقی دقیقا زمانی رخ میده که باید رخ بده. زمانی که ما آمادگی ذهنی و بدنی لازم برای رو به رو شدن باهاش رو داریم. زمانی که میتونه بهترین اثر رو در زندگیمون ایجاد کنه.

علاوه بر این معتقدم هر اتفاقی که می افته فارغ از چیزی که ما در موردش تصور میکنیم، لازم بوده بیافته و در آینده ی دور یا نزدیک دلیلش رو خواهیم فهمید. 

این دو مورد رو قبلا هم گفته بودم. 

اما در کنار این دو، یک موضوع دیگه هم هست. این هم به نوعی ترکیب دو مورد بالا هست. 

همیشه یه موقعیت بهتری پیش خواهد اومد. این به این معنا نیست که اگر موقعیت خوبی سر راهمون قرار گرفت ردش کنیم تا یه موقعیت بهتر پیش بیاد. بلکه اگر به دلایلی یه موقعیت خوبی رو نتونستیم بدست بیاریم بخاطرش حسرت نخوریم و ناراحت نباشیم چون بدون شک یه موقعیت بهتر پیدا خواهد شد.

 

من همچنان دارم ادامه میدم. اما تا کجا...

نمیدانم.

۰ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

من! تکرار غریبانه روزهایت چگونه گذشت

وقتی نگاه میکنم میبینم که در هیچ مقطعی در زندگیم، به این اندازه تنها نبودم و احساس تنهایی نمیکردم.

تا قبل از این، همیشه یک ارتباط، یک دوستی، یک نقطه ی اتصال، یه چیزی بود! اما الان هیچ حتی حتی هیچ!

برای من تنهایی خیلی ترسناک تر از چیزیه فکرشو میکردم. 

دو تا از چیزایی که همیشه ازش میترسیدم فضا و دریا بود. 

به خودی خود ازشون نمیترسم. از نقطه مشترک این دو تا میترسم. 

فرض کنید وسط فضا معلق باشید و از سفینه تون جدا شده باشید و هیچ نقطه اتصالی بهش نداشته باشید. اگر نتونید به یه شکلی خودتونو بهش برسونید یا یه نفر بیاد نجاتتون بده تا زمانی که اکسیژنتون تموم بشه معلق هستید بدون کمک بدون یاری تنهای تنهای تنها و بعد هم می میرید. 

دریا هم همینطوره

وسط دریا باشید

هیچ خشکی ای دیده نشه

قایقتون هم شکسته باشه

دوباره همون اتفاق می افته 

هیچ نقطه اتصالی ندارید

تنهای تنهای تنها 

فریاد میزنی 

و آرزو میکنی 

یه نفر 

حتی یه نفر صداتو بشنوه یا ببیندت و نجاتت بده 

...

اما نه ... 

هیچکس نیست.

 

 
۰ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

موقت - ...

یه هفده هجده ساعت سخت رو گذروندم و حال خیلی بدی داشتم 

هر چند مدت یک بار یهو تمام مشکلات و کمبود ها و آسیب ها و رنج ها و غم ها و احساسات و درد ها روی هم جمع میشه و یهو فوران میکنه. 

اما الان بهترم.

هنوز خیلی کارا هست که نکردم خیلی حرفا هست که نگفتم خیلی جاها هست که نرفتم. 

 

پ.ن: اون دوست عزیزی که همه پستا رو upvote میزنی، میخوام بگم مرسی که میخونی پستامو! حتی اگه محتوای خاصی توش نیس. 

۰ دیدگاه موافقین ۲ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

آره من اینجا به سختی دارم ادامه میدم

این روزا سخت تر از همیشه یا شایدم آسون تر از همیشه دارم ادامه میدم 

حالم خیلی بدتر از قبل شایدم خیلی بهتر از قبله 

میخوام گریه کنم ولی خنده م میگیره. میخوام بخندم ولی گریه م میگیره 

بغضم نمیترکه. توی گلو خفه میشه. میشه یه لبخند. 

خنده بالا نمیاد. میشه اشک و فریاد ساکت. 

این روزا 

من یه تناقض کاملم

خودمو دوس دارم ولی از خودم متنفرم 

روزام خیلی مفید و پرکار میگذره اما به جز بیهودگی چیزی توش نمیبینم

دلتنگم ولی حس دلتنگی ندارم 

آرومم ولی پر غصه پر درد پر مرگ 

این روزا من، من نیستم. 

۰ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

یک دو سه چهار

یک دو سه چهار ...

عقربه ...

ثانیه ها دقیقه ها ساعت ها و روز ها یکی یکی میگذرن 

و من ... 

من دارم چیکار میکنم ؟ ؟ ؟ 

دوباره افتادم روی روال صبح تا شب کار

خواهرم: جمعه هم میری؟ 

من: آره.

+ خیلی سخته این طوری. یه روز حداقل استراحت کن.

- بمونم خونه چی میخواد بشه. خونه هم باشم کاری ندارم حوصله م سر میره باید دوباره پاشم برم.

+ برو با دوستات بیرون

من : *سکوت*

 

توی ذهنم...

کدوم دوست... دوستی برام نمونده. نمیدونم چطور آدما دوستای صمیمی دارن. عجیبه برام. 

من در طول زمان دو سه تا دوست صمیمی داشتم و از همه شونم ضربه خوردم. هر کدوم به یه شکلی. کدوم دوست...

حوصله آدما رو ندارم. چند شب پیش زهره زنگ زد و چند بار پیام داد که دور هم جمع بشیم و اینا. ولی حوصله ندارم.

حقیقتش وقت هم ندارم. و مهم تر از همه... از هیچکدومشون خوشم نمیاد. بینشون فقط یکیشون آدم حسابیه که اونم دوس دختر یه آدم ناحسابیه تو همون اکیپ.

 

حوصله فرصت دادن به آدما رو هم ندارم. 

آخریشونم همون خانوم الف بود. نمیدونم ماجراشو گفتم یا نه. 

خودش برید خودش دوخت. خودش نزدیک شد. آخرشم خودش عوض شد. شد یه آدم دیگه. منم تمومش کردم. بعد به من میگه خودخواه. 

آره بابا. هر چی تو بگی. من خودخواهم.

 

اصلا از این به بعد من کلا میخوام خودخواه باشم. 

تنهایی سخته ولی بهتر از بودن توی شرایطیه که آرامش نداشته باشی

یا استرس باشه یا نگرانی یا حسای منفی و بد دیگه. 

الان حداقل آرامش دارم.

نگران و غمگینم نیستم.

دلتنگ هم ... دیگه حتی یادم نمیاد دلتنگی چه شکلی بود.

نمیدونم یخ بستم یا سنگ شدم. ولی هر چی که هست فعلا همینه. 

 

هوففف...

 

حرفای من تموم نمیشه :::::

۰ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

مسیر بدو دور بزن

خیلی دوس دارم بنویسم اما دست و دلم به نوشتن نمیره

جمله هام سر هم نمیشه

در مورد چیزایی که باید حرف بزنم نمیتونم بنویسم

 

همیشه به خودم میگم جایی که نمیخوانت به زور نمون

از طرفی رابطه ای که (هر نوع رابطه ای) بارش فقط روی دوش تو باشه رو هر چه زودتر باید ازش بیای بیرون و تمومش کنی

به قول یه دوستی، مسیر بدو دور بزن

 

حقیقتش نمیدونم دارم کجا میرم 

توی یه سردرگمی عجیبی ام

مثل وقتی که توی تاریکی داری حرکت میکنی 
باید آروم آروم بری جلو تا بالاخره نور رو پیدا کنی و مسیرت روشن و مشخص بشه 

اما اینکه توی تاریکی بمونی کار درستی نیس

شاید نور هیچوقت خود به خود نیاد اونجا

شاید اصلا توی یه اتاق بدون پنجره باشی

باید بری جلو 

به یه دیواری برخورد کنی

درو پیدا کنی

خارج بشی

اگه بی حرکت بمونی شاید هیچ وقت اون مسیر روشن و اون نور رو پیدا نکنی

 

حالا من...

 

میخوام ازین تاریکی

ازین سردرگمی

ازین ناامیدی و افسردگی و خستگی و بی حالی و بی رمقی و عدم تمایل به زندگی عبور کنم

شاید یه روز 

شاید یه روز حال منم خوب شد

 

شاید...

۰ دیدگاه موافقین ۳ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

یک قطره آرامش

فکر میکردم بعد یه مدت میتونم کار و زندگی رو با آرامش دنبال کنم اما خب نمیشه

هر روز یه مشکل و موضوع جدیدی پیش میاد که میره رو مخ آدم 

این سه چهار روز گذشته هم همینطور بود و نشد که آروم و راحت بگذره. 

از طرفی دوس ندارم با یه ذهن ناآروم بشینم پای کار چون نتیجه ی عکس میده

از طرفی هم واقعا این مسائل همیشه هستن فقط باید باهاشون رو به رو بشم و ازشون عبور کنم 

 

بگذریم ... 

 

داشتم با خودم فکر میکردم ...

ما گاهی یه کارایی میکنیم در روابطمون با آدما و فقط میتونیم امیدوار باشیم که پشیمون نشیم

چون آدما خیلی قابلیت اینو دارن که ما رو ناامید کنن و از کارایی که براشون کردیم پشیمون کنن...

حس بدیه

 

نمیدونم 

 

مسئله اینه که آدم دیگه هم اعتمادشو از دست میده هم حال و حوصله شو...

چون خرج آدمایی شدن که قدرشو ندونستن و خراب کردن همه چیو ... 

 

...

 

دیگه امروز به هر شکلی که بود استارت کارو زدم

یکم زمان نیاز دارم 

باید پا پس نکشم 

ادامه بدم 

و نتیجه مو بگیرم ...

۲ دیدگاه موافقین ۲ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

جمعه ی پرفشار

توی دو هفته ی گذشته یه مقداری تحت فشار و استرس و کمی هم نگرانی بودم. سر موضوعات مختلفی که پیش اومد...

از بیمارستان رفتن بابا تا داستانی که با خانوم الف داشتم و در نهایت یه سری مشکلات مربوط به محل کار و ...

البته اتفاقات خوبی هم افتاد 

خلاصه اینکه یه دو هفته ی پرتلاطم بود. 

اما بالاخره یه مقدار طوفان ها خوابیدن و یه آرامش نسبی به همراه کمی امیدواری فضای ذهنم رو در دست گرفت. 

امیدوارم اوضاع به همین شکل برای یه مدتی حداقل ادامه داشته باشه و فضا متشنج نشه.

 

 
۰ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

حس عجیب امید

دیروز یه چیزی به ذهنم رسید و یه مسئله ای پیش اومد که باعث شد یکم امیدوار بشم نسبت به آینده

هر چند وقتی دقیق تر بهش فکر میکنم میبینم که واقعا امید به چی آخه؟ 

یه چیزایی از یه جایی به بعد بی فایده س 

فک میکنم بیشتر از این که بخوام امیدی پیدا کرده باشم یه جورایی یه سری نگرانی هام کمتر شده. 

و واقعا امیدی در کار نیس ... 

اما در نهایت به این نقطه میرسم که اهمیتی نداره 

چون من یه سری چیزا رو قبول کردم به عنوان وضعیت ثابت و تغییر یا عدم تغییرشون هیچ اهمیتی برام نداره. 

با این شرایط من پیش میرم.

زندگی مو میکنم. 

گذشته که دیگه گذشته و نمیشه کاریش کرد. 

چیزایی که باید توی این سالا اتفاق می افتاد و نیافتاد هم دیگه دست هیچکس نیس

یه سری مشکلات توی وجود آدم ریشه میکنه و میشه بخشی از شخصیت آدم...

...

بگذریم

...

شاید من زیادی خودمو درگیر گذشته میکنم.

و این همه حسرتایی که روی دل آدم می‌مونه...

 

۰ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

سوال بی جواب

اشکالی نداره
اینم میره توی لیست بلند بالای چیزایی که تو این دنیا سهم من نبود

چشامو میبندم
آلبوم One More Light رو پلی میکنم
دیگه از خودم نمیپرسم چرا من...
سوال بی جوابیه...
دیگه برام مسئله خاصی نیس
فقط باید به این نقطه می‌رسیدم و قبول میکردم این وضعیتمو
چیزی که قراره تا آخر عمر همراهم باشه
دیگه اعتراضی هم بهش ندارم
سخت بود باورش ولی چیزی جز سیاهی لشکر نبودم...

و حالا باید روزای باقی مونده رو این شکلی بگذرونم تا روزی که تایمم تموم بشه و به صفحه آخر دفتر برسم...
چشمامو ببندم و به آرامش برسم...

۰ دیدگاه موافقین ۳ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

بین زمین و آسمون

ما از چیزای مشخص هیچوقت استرس نمیگیریم. مضطرب نمیشیم.

چیزی که مشخصه چه منفی چه مثبت دیگه چیز جدیدی واسه رو کردن نداره. 

اما چیزایی که در موردش مطمئن نیستیم میتونن باعث این نگرانی ها بشن. 

مثل وقتیه که بین زمین و آسمون موندی و همه چی مبهمه. 

یه چیزایی رو میتونی باهاش رو به رو بشی تا نتیجه ش مشخص بشه...

یه چیزایی رو هم باید منتظر بمونی تا مشخص بشه 

و این انتظار با دلهره قاطی میشه 

و یه ترکیب سمی میسازه 

 

اما موقعی که باهاش رو به رو میشی یا زمانش میرسه و مشخص میشه یه حس آرامشی بهت دست میده و ذهنت از اون موضوع خلاص میشه. 

 

اما لازمه توی تصمیماتمون به اندازه کافی فکر کنیم و جوانب مختلف رو در نظر بگیریم. شاید گاهی هم لازم باشه دیدگاهمون یا نوع فکر کردنمون رو تغییر بدیم ... 

۰ دیدگاه موافقین ۲ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

تو برام خیلی عجیبی

تو برام خیلی عجیبی 

نمیدونم باید ازش بترسم یا دوسش داشته باشم 

نمیدونم بخاطر لحظه های خوبش خوشحال باشم یا بخاطر شبایی که اشک ریختم ناراحت 

به گفتگوهامون فکر میکنم و میبینم چقد میتونی خوب و صمیمی و گرم و دوس داشتنی باشی 

به گفتگوهامون فکر میکنم و میبینم چقد میتونی سرد و بی توجه باشی 

حالا من 

این وسط گیر افتادم 

 

بین تویی که خودش بهم نزدیک شد

خودش نشون دادم چقد براش مهمم 

خودش گفت دوسم داره 

و شد اون آدمی که هیچ وقت فکر نمیکردم وجود داشته باشه

شد کسی که باهاش 99% تله‌پاتی داشتم

 

و تویی که یهو سرگرم کار و زندگیت میشی و منو یادت میره 

بی توجه و سرد میشی 

بیخیال میشی و ساکت 

 

اما من میدونم تو چقد مستقلی و خودت میتونی از پس مشکلاتت بر میای و میخوای پیش من غر نزنی 

ولی تو هم اینو بدون که مجبور نیستی این مسیرو تنهایی بری و فشارشو تنهایی تحمل کنی 

 

این تویی یه حجم خستگی با یه لبخند واقـــــعی ...

این منـم یه حجم دلتنگـــی با یه لبخند ساختگی ...

 

...

 

شاید یه روز خوندی اینو...

۰ دیدگاه موافقین ۲ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

یه غریبه

من کی ام؟ جز یه غریبه...
که دروغاتونو باور میکنم
خیلی سخته فهمیدنش
خیلی سخته دور زدن و برگشتن
خارج شدن از این چرخه ی باطل
آدما؟ نه برام مهم نیستن
اینقد تکرار شده که حذف کردنشون بیشتر از سی ثانیه زمان نخواد
حالا میتونی دور خودت بچرخی بگردی دنبال یکی مثل من
منم تموم شدم رفتم
همین همین همین

۰ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

دوباره باز

برمیگردم سراغ بلاگ

برای گفتن ناگفته ها و نوشتن نانوشته ها

شاید از امروز دیگه هر روز بنویسم شایدم کمتر

نمیدونم 

نشسته م گوشه ی اتاق 12 متری با میز و صندلی و قفسه کتاب و کوله پشتی و ...

در نیمه باز 

صدای کولر که سر و صدای بیرون رو توی خودش حل میکنه 

اعداد و ارقام و نمودارارو توی مانیتورم میبینم و از خودم میپرسم آخرش که چی 

...

خیلی وقتا میشنوم از آدما یا میخونم لابه‌لای نوشته ها و پست ها و ... که مستقل باشید به کسی نیاز نداشته باشید خودتون واسه خودتون کافی هستید و ازین دست حرفا 

درست یا اشتباه، من این شکلی نیستم 

هیچوقتم نبودم 

یه دیالوگی از بارنی توی سریال HIMYM بود که میگفت: 

nothing is legendary unless your friends are there to see it

این یه مدلش بود 

باهاشم موافقم 

منم یه مدلشم 

بدون یه نفر که دلتنگت بشه 

نگرانت باشه 

براش مهم باشی 

براش خاص باشی 

با دنیا عوضت نکنه 

براش اولویت اول باشی 

زندگی هیچ معنایی نداره واسه من 

شایدم من توقع زیادی دارم 

نمیدونم 

به هر حال من همین شدم 

دلیلش هر چی که بوده بوده 

زیاد مهم نیس برام 

مهم اینه که الان اینه که میتونه منو سرپا نگه داره و بهم کمک کنه ادامه بدم 

و توی مسیری که هستم رشد کنم 

مثل یه دونه زیر خاک که میتونه چندصد متر رشد کنه، پتانسیلشو داره ولی نیاز به مراقبت داره نیازه داره هر روز بهش آب نور و ... برسه 

همیشه دلم میخواست بگم "هر چه مرا تبر زدی زخم نشد جوانه شد" ولی این طور نبود. 

زخما زخم موندن 

خوب هم نشدن 

هر هفته پنجشنبه عصر که میشه همه ی زخما سر باز میکنن 

بعضی وقتا یکم زودتر یا دیرتر 

ولی همیشه اتفاق می افته 

---

اما مسئله اینجاست که از هیچکس نمیتونم همچین انتظاری داشته باشم...

اصلا نمیدونم کسی وجود داره که بتونه همچین کاری بکنه یا نه ولی تا الان نبوده و بعید میدونم بعد از اینم پیدا بشه...

...

تا بعد.

۰ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰
سبز کم رنگ