بدون عـ.ـنـ.ـو.ا.ن

امروز، همین امروز، همین لحظه میتونه شروع یه مسیر متفاوت باشه...

شایدم ادامه ی یه مسیر از گذشته. 

میدونی

من زندگی رو اینطوری میبینم

واسه من زندگی یه صفحه سفیده

و ما

مثل یه مداد روی این صفحه سفیدیم

مدادی که حق نداره نوکشو برداره و نمیتونه برگرده روی خودش یعنی یه جایی که روش خط کشید دیگه دوباره نمیتونه روش خط دیگه ای بکشه.

مثل زمان. وقتی میگذره دیگه نمیشه بهش برگشت...

مثل حرفی که میزنی و دیگه نمیتونی پسش بگیری...

مثل رفتاری که انجام میدی و دیگه نمیتونی پاکش کنی...

آره زندگی دقیقا همین شکلیه. 

 

شاید مشکل از منه شایدم نه 

نمیدونم 

گاهی فک میکنم همه چیو واسه خودم میخوام

گاهی هم فک میکنم نه اینطور نیس

گاهی دلم میخواد همه ی یه نفر واسه من باشه 

اما گاهی فک میکنم این خیلی خود خواهیه

گاهی دلم توجه میخواد 

گاهی زیاد گاهی هم حتی حتی حتی یه ذره 

گاهی هم 

گاهی هم گم میشم لابه‌لای آدما و دغدغه های مهمترشون و ...

و من می‌مونم و خودم و خودم و خودم 

شایدم من اشتباه میکنم 

گاهی فکر میکنم هنوز بزرگ نشدم و بچه موندم 

هم سن و سالام خیلی بهتر فکر میکنن بهتر و منطقی تر برخورد میکنن یا نمیدونم هر چی 

شایدم شایدم شایدم 

نمیدونم 

شایدم من همیشه یه چیزی کمتر داشتم 

از بقیه 

دوست - توجه - پول - اعتمادبنفس

نمیدونم 

شایدم باید بیخیال بشم و زندگیمو ادامه بدم

و پیش برم 

هر طوری که شد شد شد شد 

مثل همین بیست و سه سال 

شاید من یه شخصیت پس زمینه م 

مثل یه بازی کامپیوتری 

--

کوچیک تر که بودم میگفتن بزرگتر از سنت فکر میکنی و بهت میخوره و فلان 

ولی الان 

الان حتی مثل بچه ها هم نیستم دیگه 

مثل بزرگا که اصلا نیستم 

انگار یه جایی گم شدم 

بعید میدونم کسی تا اینجای نوشته برسه اصلا. بگذریم. 

 

آره 

 

رسیدم اونجا که حتی نمیدونم دیگه چی میخوام 

نه آدما رو دوس دارم نه تنها بودن رو نه ارتباط رو دوس دارم نه تنهایی رو نه سفر رفتن رو نه خونه موندن رو نه قدم زدن رو نه باشگاه رفتن رو نه کار کردن رو نه حتی خوابیدن رو

گم کردم خودمو ...

نمیدونم حتی کجا 

دیگه حتی "کاشکی آخر این سوز بهاری باشد" هم برام مهم نیس

حتی دیگه "کاشکی در بغلت راه فراری باشد" هم نمیخوام 

دیگه نمیخوام با آهنگای ادل غمگین بشم با آهنگای شاهین فاز بگیرم 

دیگه حتی حوصله برازرز رو هم ندارم 

دیگه هیچی نمیخوام 

نه نه 

یه چیزی میخوام 

خیلی وقته میخوامش 

میخوام چشامو ببندم و دیگه بازشون نکنم 

میخوام زیر دوش بشینم و مقصد بعدیم سردخونه باشه

میخوام خاموش بشه این فکر این روح این جسم 

میخوام متلاشی بشم از درون 

میخوام بمیرم 

این تمام چیزیه دوس دارم برام اتفاق بیافته.

میدونم خودم جراتشو ندارم 

دوس دارم خودش برام اتفاق بیافته 

و نتونم جلوشو بگیرم

و بالاخره تموم بشه این درد ...

 

تا وقتی که وقتش برسه توی این برزخ لعنتی گیر افتادم ...

شاید امروز روز آخر بود...

امیدوارم ...

..

روز خوش.

۰ دیدگاه موافقین ۲ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

روز دو هزارم

آخرین روز شهریور 1400 مصادف شد با دو هزارمین روز از تولد این بلاگ. 

توی این 5.5 سال خیلی اتفاقات افتاد...

خیلی آدما اومدن و رفتن. 

وقتی بهش فکر میکنم میبینم مثل یک چشم به هم زدن بود ... 

با اینکه 2000 روز زمان خیلی زیادیه. 

ولی چشامو میبندمو همه ش توی چند ثانیه از جلوی چشمم رد میشه. 

اما حالا دیگه وقتی واسه فکر کردن به گذشته ندارم. 

الان تنها چیزی که میبینم آینده س 

و تنها چیزی که پیش روم هست همین لحظه س. همین حال. 

-----

توی این لحظه هر کاری که بکنم هر تصمیمی که بگیرم یه بخش از آینده مو میسازه، یه بخش از آدمی که بهش تبدیل میشم. 

و دیگه بعد 23 سال، وقتی واسه تلف کردن ندارم...

میخوام برم و چیزی که لیاقتشو دارمو بدست بیارم ... 

----

6 ماه از 1400 مونده. 6 ماهی که میشه توش خیلی چیزا رو عوض کرد... 

.

.

.

۱ دیدگاه موافقین ۲ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

بی فایده س

بی فایده س 

نوشتن بی فایده س بودن بی فایده س حرف زدن بی فایده س 

اهمیتی نداره وقتی که تاثیری نداره 

وقتی باید وانمود کنی تاثیری داره بودن و حرف زدن و ... 

در حالی که ته دلت هیچ فرقی نمیکنی ... 

 

۰ دیدگاه موافقین ۳ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

در همین نزدیکی...

مرگ اما فقط ایستادن قلب...

نبودن و نفس نکشیدن نیست!

مرگ، همین لحظه هایی است که از درون می‌میرم!

ترس، تنهایی، نرسیدن، نداشتن، همه از خانواده ی مرگ هستند...

مرگ رویاها، آرزوها

مرگ احساساتی که دیگر نه میتوانی تجربه کنی نه دیگر توانش را داری...

مرگ همین روزهایی است که میگذرد و میگذرد و میگذرد...

مرگ مگر چیست به جز همین چشم های اشک آلود

و فریادهایی که هرگز شنیده نشد...

بغض هایی که روی بالش ترکید

و صدایی که به هیچکس نرسید...

مرگ مگر چیست به جز همین رفتن ها و رفتن ها و رفتن ها...

همین لحظه هایی که امید دستت را رها میکند 

و تو

غرق در بیابان ناامیدی

با تنی خسته 

عریان از هر چه خواستی و خواستی و خواستی و نبود و نه ... 

اما شاید برسد... 

شاید این شب تاریک صبح شود 

شاید روزی گلدان هایم سبز شوند...

اما باز...

اما باز این درد بی انتها از من دست نمیکشد

این روح تکه تکه شده

و این قلبی که دیگر قلب نیست 

...

بازگشتی در کار نیست! ترمیم و آرامش و مرهمی در کار نیست... 

شاید خستگی ها پایان بیابد اما آنچه باید شد، شده 

و هر چه گذشت جایی در حافظه م حک شده است

لحظه لحظه اش

و این تا 2 متر زیر خاک با من همراه خواهد بود.

چه امروز باشد

چه 20 سال دیگر.

پایان.

۰ دیدگاه موافقین ۲ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

آنچه گذشت

نمیدونم اعتقادی به تست MBTI دارید یا نه. 

دیروز این تست رو دادم و تایپ شخصیتیم شد ISTJ

میخواستم تو سایت لاگین کنم دیدم ایمیلم قبلا استفاده شده و از قبل تو سایت حساب کاربری دارم. واردش شدم و متوجه شدم که حدود 6 ماه قبل هم این تست رو دادم. 

اون موقع ESTJ بودم. 

چیزی که تغییر کرده بود این بود که از برونگرا تبدیل شده بودم یه درونگرا. در این 6 ماه. یه نگاه به خودم انداختم دیدم آره همینطورم بود واقعا. 

اما چی شد؟ 

قبلنا خیلی دوس داشتم با آدمای مختلف دوست باشم و همینطورم بود و راحت ارتباط میگرفتم اما کم کم این شرایط تغییر کرد. 

آدما یکی یکی ناامیدم کردن و باعث شد که دیگه از یه جایی به بعد از هیچکس هیچ انتظاری نداشته باشم.

در ادامه هم همینطور یکی یکی حذف شدن. 

چند تا شو قبلا گفته بودم همینجا. 

در نهایت یه دونه دوست برام مونده بود توی شهر خودمون. خیلی سال هم با هم دوست بودیم. 

اونم چند روز پیش با کاری که کرد همه چیو خراب کرد. 

قبلا اشتباهات دیگه ای کرده بود توی دوستیمون و بخشیده بودمش اما این بار از چند تا خط قرمز خیلی خیلی اساسی عبور کرد.

منم تصمیم گرفتم دیگه از زندگیم حذفش کنم. 

هم دروغ گفت بهم. هم اعتمادم رو شکست. هم منو خر فرض کرد. هم یه جورایی سواستفاده کرد. 

اینا دیگه چیزی نبود که ساده ازشون بگذرم. 

لذا ازش عبور کردم. 

و اما الان؟ 

الان تنهای تنهام. 

با تنهایی مشکلی هم ندارم. 

ولی خب اونم سختیای خاص خودشو داره. 

بگذریم. 

-----

پ.ن: کاش میتونستیم کاری واسه مردم خوزستان بکنیم. خوزستان که چه عرض کنم کاش میشد کل این کشور رو نجات بدیم... .

----

پایان.

۰ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

خسته م اما

من هیچوقت از خواسته هام دست نکشیدم 

الانم میدونم مشکلم چیه 

 

همه ی اینا هست 

افسرده م (اصلا افسردگی هر چی که هست، نمیدونم)

بی حوصله م

تنهام

زود رنجم 

عصبی ام 

حساسم 

و هزار تا دیگه ازین چیزا ... 

احساس عقب موندن 

احساس تنها موندن

احساس جدا افتادن 

 

بدون هیچ ارتباط عمیقی 

دوستی خاصی 

هیچی 

 

دنبال مقصر هم نیستم 

هر چی ام گفته بشه یکی موافقه یکی مخالف 

یه بخشیش بهم تحمیل شده 

یه بخشیش در طول سال ها بخاطر محیط و شرایط توی وجودم شکل گرفته 

الانم دست خودمه تغییرش 

میدونم دست خودمه 

حسش میکنم 

میدونم که میتونم 

 

اما 

 

موضوع اینه که 

خسته م...

 

خب واسه خستگی باید استراحت کرد و بعدش پا شد و ادامه داد 

 

ناامیدی هست 

ترس هست 

ولی خب نمیدونم چه کار دیگه ای میتونم بکنم 

فعلا مسیر همینه که پیش رومه 

میدونی خب راستش راه هستا ولی راهی نیس که من بخوام برم. هر چند تا آخر 1400 به خودم فرصت دادم و اگه نشد سعی میکنم یه جور دیگه زندگی کنم. همین. 

 

یه چند روزی خیلی حالم بد بود. خیلی. اما الان فقط خسته م. 

چند روز دیگ هم استراحت میکنم و احتمالا بهتر میشم. 

مثل مسکن. خوب نمیشی. فقط دردتو موقت کم میکنه که بتونی ادامه بدی...

...

پایان.

۰ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

به خونه خوش اومدی

به نقطه ای میرسی 

که دیگه حوصله نزدیک شدن به آدمای جدید رو نداری 

هر چی که پیش میاد سطحی و گذراس و زود محو میشه 

آدمای قدیمی زندگیتم یکی یکی از دست میرن 

هر کدوم میرن دنبال زندگیشون 

و فراموش می‌کنن تو حتی وجود داشتی 

اما دیگه این اتفاقات احساساتت رو تحت تاثیر قرار نمیده و بهشون واکنش نشون نمیدی 

با پاهای برهنه روی شنای ساحل به خورشید در حال غروب زندگیت خیره میشی 

سردی آب دریا تورو به خودت میاره 

غرق افکارت شده بودی

نسیم خنک عصر جمعه سیگارتو خاموش کرده... 

چشاتو میبندی و آروم آروم رو به جلو قدم بر میداری 

دستاتو باز میکنی و خودتو به جریان آب میسپاری

و همه ی درد و رنج هایی که کشیدی رو فراموش میکنی 

دریا تو رو به آغوش میکشه

به خونه خوش اومدی

پایان

۲ دیدگاه موافقین ۲ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

سررسید قهوه ای

صفحه های سررسیدم یکی یکی پر میشه

سررسید قهوه ای چرمی با برگه های لیمویی رنگش. سال 96. 

تاریخ ساعت حمله. اتود استیلم روی صفحه می رقصه و خط به خط پر میکنه و میره پایین. 

بعضی روزا با ناراحتی بعضی روزا با خستگی بعضی روزا با افسردگی بعضی روزا با تنهایی 

بعضی روزا هم همه ش باهم جمع میشه و میشه یه گلوله آتیش از عصبانیت

این وقتا آرای صفحه که میرسم پر رنگ تر و کج و کوله تر مینویسم 

و تند تر 

هی میشکنه 

هی میشکنه 

هی میشکنه 

نوک اتودم 

و ادامه میدم. 

دلمم نمیخواد کسی بخونه 

واسه همین فارسی نمینویسم

و معمولا کسی هم اگه اتفاقی بازش کنه اونقد به خودش زحمت نمیده ببینه این خطای اجق وجق (یا عجق وجق) انگلیسی چی نوشته. شایدم فک کنه مربوط به کار و ... اس و براش مهم نباشه. خلاصه بهتره. 

 

بگذریم. 

 

راستش عصبانیتم با نوشتن خالی نمیشه. 

بقیه حسای منفی مم همینطور 

صب تا شب خودمو غرق کار میکنم 

 

---

 

خیلی وقته نرفتم بیرون قدم بزنم ... 

دلم میخواد برم ولی خیلی گرمه هوا 

موقعی هم که هوا تاریک میشه دیگه نمیشه رفت بیرون 

هوا که تاریک میشه حسای منفی بیشتر میان سراغ آدم 

خیلی بیشتر 

کمبودارو اون موقع س که حسابی حس میکنی 

هر چی که از 15 سال پیش تا الان داغونت کرده جلو چشات عین فیلم پخش میشه 

و تو هم به صندلی غل و زنجیر شدی انگار...

دقیقا میفهمی که چرا الان این شکلی شدی 

چی شد که تبدیل شدی به این آدم 

بی حس 

خسته 

ولی نمیتونی پا پس بکشی 

حداقل فعلا... 

 

...

 

یکی یکی پر میشن

صفحه های زندگیم ... 

منم مثل نوک اتود ذره ذره میشکنم تا وقتی که تموم بشم... 

 ... 

 

پایان 

۰ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

چشامو باز میکنم

شیش و پنجاه و هفت دقیقه صبح 

قبل از به صدا در اومدن آلارم، قطعش میکنم

یه شب دیگه هم پشت سر گذاشته شد

شب که میشه، خودتی و خودت

وقتی دراز میکشی که یکم آروم بشی و رها بشی... از همه چی...

اما...

اما غرق میشی... 

غرق احساساتی که حتی خودتم باور داری نداری...

غم کل دنیا میشینه روی دلت...

شناور میشی توی دنیای کوچیک خودت

و در نهایت 

با موسیقی 

خوابت می بره

و دوباره صبح...

 
۰ دیدگاه موافقین ۲ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

حتی حوصله خودمو

روزا یکی یکی میگذرن بدون اینکه چیزی تغییر کنه

منم مشغول کارم هستم همچنان 

اما بیشتر از اون دیگه حوصله چیزیو ندارم 

حتی حوصله خودمو 

واسه همینم صب که میرم دفتر تا شب برنمیگردم 

اونجا هم تنهام و تنهایی رو دوس دارم 

حوصله خونه رو ندارم 

مهم نیس برام که آخرش قراره چی بشه 

فعلا فقط قدم قدم پیش میرم و زندگیمو میکنم 

هر چند این اسمش زندگی نیس 

ولی کاریه که باید انجام بشه 

میرم جلو 

تا ببینم که بعد از این چی پیش میاد 

امید همیشه هست 

به روزای بهتر 

:)

9 ماه تا آخر 1400 

 

۱ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

بیمارستان

ساعت 3 صبح حال خواهرم یهو خیلی بد شد.

معلولیت هم داره. 

مامان بابا هم رفته بودن شهرستان. 

با هر زحمتی بود بردمش بیمارستان و کاراشو کردم و برگردوندمش و ... .

8 صبح برگشتیم خونه. دوش گرفتم ولی خوابم نمی اومد دیگه. 

با اینکه دیشب یه ساعت بیشتر نخوابیدم. 

----

مشکلاتشونو باید حل کنی

کاراشونو باید بکنی 

آخرشم ذره ای احترام برات قائل نباشن

همه جوره تحملشون کنی. 

آخرشم یه سره رو اعصابت باشن.

----

مدت هاست دلم میخواد ازین خونه برم. 

مقدماتشم انجام دادم ولی کافی نیس. 

رفتن ازین خونه کافی نیس. باید ازین شهر برم. که اونم فعلا بخاطر شغلم نمیتونم. 

ولی تا چند وقت دیگه که بتونم انصراف بدم ازین شغل مزخرف که پامو بند کرده اینجا، اون وقت هر جا بخوام میرم. 

دور از این رفتارای اعصاب خورد کنشون. 

خونه جاییه که آدم میخواد آرامش داشته باشه نه اینکه بدتر و بدتر و بدتر بشی. 

----

یه خونه اجاره کرده بودم معمولا میرفتم اونجا ولی هنوز وسیله و اینا نخریدم براش واسه همین اونجا هم نمیتونم زیاد بمونم. البته بهشونم نگفتم چون میدونم اگه بگم اعصابمو خیلی خیلی بیشتر خورد میکنن. 

فقط دارم تمام تلاشمو میکنم که یهو بزارم برم. 

آدمای دیگه رو میتونی از خودت برونی ولی خونواده رو نه. فقط میتونی از دستشون فرار کنی و با مشکلاتشون رهاشون کنی. 

این 23 سال چیزی جز تنهایی و اعصاب خوردی ازین خونه نصیبم نشده...

----

...

موافقین ۰ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

دیوونه شدم؟

اول فکر میکردم دیوونه شدم بعد که بیشتر دقت کردم دیدم نه فقط فکر نیس... جدی جدی دیوونه شدم 

مطمئن نیستم افسرده م یا نه. غمگین و ناراحت و اینا هم نیستم. خوشحالی خاصی ام ندارم. در لحظه منظورمه. وگرنه در کل بخوام بررسی کنم چیزای زیادی واسه خوشحالی یا ناراحتی وجود داره. ولی حس این لحظه م خنثی س. 

حس کلی ای که این روزا تجربه میکنم خنثی س. 

دو ماه دیگه 23 سالم میشه ولی هنوزم یه بچه 16 ساله م. 

اذیتم میکنه. دوس ندارم اینطوری باشم. ولی نمیدونم چرا نمیشه. در واقع بیشتر موضوع اینه که نمیدونم چیکار باید بکنم. 

البته خب میدونم گذر زمان خیلی چیزارو تغییر میده. بخصوص که خب الان دارم روی یه موضوعی کار میکنم. تقریبا الان حدود 7 ماه که دارم روش کار میکنم و هر روز که میگذره بیشتر و بیشتر پیش میرم و در چند ماه آینده احتمالا نتیجه ش مشخص میشه. و میتونه روی حال و هوام و البته تصمیمات بعدیم تاثیر زیادی بذاره. 

در مجموع توی یه وضعیت روحی نابسامان گیر کردم که نه راه پس دارم نه راه پیش. 

البته خب حداقلش اینه که میدونم دارم یه کاری انجام میدم و ساکن نیستم. از علافی و سکون و بیخیالی و انتظار بدم میاد. واسه همین مشغول همون موضوعی ام که گفتم. سعی میکنم هر کاری از دستم برمیاد بکنم تا به نتیجه برسونمش. هر چند با این حال روحی کارم سخت تر شده ولی پا پس نمیکشم. 

شاید خوب بودن و آروم بودن و خیلی چیزای دیگه رو وانمود کنم توی این روزا و حتی حتی حتی یه نفر هم نباشه که بتونه حال واقعیمو بفهمه اما یه چیزی که ازش مطمئنم این پا پس نکشیدن وانمود نیس و واقعی ترین خصوصیتمه. 

چه دیوونه باشم چه افسرده باشم چه از لحاظ روحی روانی مریض باشم چه شک و دودلی نسبت به خودم و همه چیز داشته باشم چه مشکلات عصبی و کنترل خشم و ... داشته باشم یا اینکه هیچکدوم ازینارو نداشته باشم، از تنها چیزی که در مورد خودم مطمئنم همینه. که پا پس نمیکشم.

 

- خوشحالم که اینجا کسی نمیشناسدم.

- همممم.

موافقین ۱ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

خستگی

خسته شدم از این همه دروغ گفتن به خودم

از این همه وانمود کردن

که حالم خوبه 

که قوی ام 

که روی احساساتم کنترل دارم 

در حالی که تنها کاری که کردم اینه که توی غار تنهاییم قایم شدم و به خودم دروغ گفتم 

خسته شدم ... 

موافقین ۱ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

در انتها

وقتی یکی دو ماه قبل عید دو تا از دوستای نزدیکم به فاصله یه هفته ارتباطشونو باهام قطع کردن توی لحظه اول حالم گرفته شد یکم اما بعد برام مهم نبود. 

یکیشون کات کرده بود و داغون شده بود. البته یه مدت طولانی درگیر این رابطه بود و به حرفای منم گوش نمیکرد آخرشم ضربه خورد. چت پنج شیش ساله مونو پاک کرد. پر از عکس و خاطره و ... .

اون یکی هم تازه چند ماه بود که دانشگاه قبول شده بود و دانشگاه زیر و رو کرد اخلاق و رفتارشو نسبت به من. 

یه مدت بعد عید اونی که کات کرده بود دوباره بهم پیام داد و معذرت خواهی و اینا. زیاد برام مهم نبود. اولش سعی کردم سرد برخورد کنم 
اما دیدم نمیتونم تحمل کنم و یکی دو هفته پیش ارتباطمو باهاش قطع کردم. 

توی دوماه گذشته تقریبا ارتباطمو با همه یکی یکی قطع کردم. حوصله آدما رو ندارم. هیچ آدمی. تنها کسی که حوصله شو دارم خودمم. 

توی شرایط روحی روانی بدی نیستم. عادی ام. توی موقعیتی ام که میدونم باید چیکار کنم.

مسیرم واسم روشنه. میدونم مقصد کجاست و راهش از کجا شروع میشه. 

نمیخواستم کلا خودمو ایزوله کنم اما نیاز به سم زدایی داشتم. 

این آدما هم زیاد آدمای بدردبخوری نبودن. نه اینکه من خودم خیلی خاص باشم. ولی دلم چیزی بیشتر از این میخواد. 

سم زدایی...

وقتی قراره یه خونه تمیز بشه باید اول آشغالاشو بریزی دور بعد تمیزش کنی و بعد وسایل جدید بیاری.

دلم میخواد ازینم ایزوله تر بشم. ولی شرایطش نیس. 

"متنفرم ازین خونه"

۰ دیدگاه موافقین ۲ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

خب که چی

برای بار هزارم توی این چند سال، یک سال گذشته به خصوص، اومدم بنویسم، خیلی وقتا کلی هم نوشتم نوشتم نوشتم

ولی آخر با یک "خب که چی" بدون ذخیره کردن بستمش.

۱ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

مسیر روشن

توی پست 8 اردیبهشت گفتم که به نظر من هر اتفاقی در همون زمانی افتاده که دقیقا باید رخ میداد. حداقل در مورد زندگی من اینطور بوده. 

اتفاقات خوب و بد زیادی افتادن اما موضوع اینه که در اون لحظه فک میکردم این اتفاق مثلا یه اتفاق بد هست و خلاف چیزی هست که من میخوام و انتظار دارم ولی یه مدت بعد مشخص شد که اون اتفاق باید همونطوری می افتاد. 

دفعات بسیاری هم این حالت پیش اومده. علی الخصوص در مورد تصمیمات نسبت مهم تر. 

من توی ذهن خودم این تئوری رو مطرح میکنم:

مسیر زندگی مثل رانندگی توی شب توی یه جاده ی تاریکه. خب ما فقط یه فاصله کوتاه رو در هر لحظه میبینیم اما هر چی که جلوتر میریم بقیه مسیر برامون روشن میشه و ادامه شو میبینم. پس لازم نیس همون ابتدا کل مسیر رو ببینیم. فقط کافیه بدونیم هدف چیه و مقصد کجاست. در طول مسیر با کمک چیزایی که پیش میاد ادامه مسیر رو تا رسیدن به مقصد پیدا میکنیم. نشونه ها خودشون ظاهر میشن کم کم. 

و جالب تر اینجاست که وقتی داخل مسیر درست قرار گرفته باشیم هر چی جلو تر میریم میبینیم که عین یه پازل داریم تیکه هاشو یکی یکی پیدا میکنیم. تا در نهایت پازل رو کامل کنیم. کاملا حس میکنیم که توی مسیر درست قرار گرفتیم. 

بگذریم. 

 

کلا رسیدن به اهداف سخته اما خیلی وقتا مشکل اصلی اینه که اصلا نمیدونیم هدفمون چیه. شاید یه چیز کلی توی ذهنمون داشته باشیم اما به طور واضح و با جزییات بیشتر نمیدونیم که دنبال چی هستیم. وقتی هدف مشخص باشه به وضوح، مسیر رسیدن بهش هم کم کم روشن میشه چون یه قدم یه قدم میریم جلو. 

مشکل دوم انرژیه. خیلی وقتا احساس خستگی میکنیم. انرژی کافی نداریم. نمیتونیم تمرکز کنیم و از این قبیل مسائل. 

راه حل اینا خیلی ساده س ولی آسون نیست در ابتدا. اما اما اما اما اگر هدفمون و اهمیتش برامون روشن باشه این کار ها آسون هم میشه. 

راه حلش ورزش و تغذیه س. اگه به خاطر یه هدف بگیم فعلا روی هدف تمرکز کنم و بعدا که بهش رسیدم روی ورزش و تغذیه و ... کار میکنم، یکی از بزرگترین اشتباهات زندگیمونو مرتکب شدیم و حتی حتی حتی اگر برسیم به هدفهمون، هم دیر تر میرسیم نسبت به حالتی که از همین الان روی ورزش و انرژی و تغذیه سالم وقت بزاریم و هم اینکه اون موقع شاید دیگه وضعیت سلامتی مون به خطر افتاده باشه و برگشتن خیلی سخت تر شده باشه. 

و سومین مسئله هم "ضرورت" هست. 

یعنی اینکه من بدونم برای چی میخوام به این هدف برسم. این همون "چرایی" هست در واقع. 

چرا میخوام دکتر بشم؟ چرا میخوام پولدار بشم؟ و کلی از این چرا ها که باید خودمون بهش جواب بدیم. و این برامون مشخص باشه. تا وسط راه پنچر نکنیم. 

 

۱ دیدگاه موافقین ۲ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

ترس 2

راستش قبلا خیلی ترس از شکست داشتم اما این موضوع تغییر کرد در طول زمان و الان واقعا ترسی از شکست ندارم. اما یه ترس دیگه ای که دارم اینه که اون کاری که قراره انجام بدم رو نتونم درست انجام بدم. منظورم عالی نیست. یعنی پرفکشنیست نیستم که وسواس داشته باشم روی اینکه اون کار رو به بهترین حالت ممکن یا حالت پرفکت انجام بدم (حتی اگر حالت پرفکتی وجود داشته باشه که معمولا وجود نداره)

این ترسم رو میتونم اینطوری معنا کنم که بیشتر از اینکه ترس از عدم توانایی در انجام درست اون کار باشه، ترس از عدم کنترل روی اون شرایط و موقعیت هست. 

یعنی اینکه وقتی قصد دارم کاری رو انجام بدم دوس دارم روی همه ی جنبه هاش کنترل داشته باشم. همه ی راه های ورود و خروجش رو بلد باشم و برای تمام موقعیت های مختلفش آمادگی داشته باشم. 

ولی خب زندگی اینطور نیست. 

نمیتونیم همیشه همه ی جنبه های یک موضوع رو تحت کنترل داشته باشیم. 

به طور کلی ترس بی موردی هست که باید همونطور که ترس های دیگه م رو از بین بردم این رو هم از بین ببرم. 

۱ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

امید واهی یا حقیقت؟

امید واهی یا حقیقت؟ 

حقیقت اینه که من آدم خاصی ام. 

یکی از خاصیت های من پایداریه

برای رسیدن به یک خواسته و هدف پایداری مهم ترین رکن هست.

یکی دیگه از ارکان مهم در این مسیر، تمرکز هست. تمرکز خودش نیازمند آرامش، محیط ساکت و بدون مزاحمت، عدم وجود تنش و استرس و ... هست.  

مسئله بعدی امکانات هست. رسیدن به هر هدفی نیازمند یک سری امکانات و ابزارهایی هست که بدون اونها عملا کار غیرممکن میشه. 

البته امکانات خیلی دست آدم نیست اما تمرکز تا حد زیادی به توانایی های خود شخص در مقابله با استرس، دوری از افراد یا محیط های تنش زا و همچین اجتناب از اشخاص و ارتباطات تاکسیک (toxic) هست. 

اما مهم ترین موضوع که پایداری بود تماما و 100% به خود شخص ارتباط داره و فقط خود انسان میتونه این پایداری رو بوجود بیاره یا نیاره. 

مسائلی مثل انگیزه، حمایت و ... کاملا بی ربط هستن. چرا؟ 

وجود شخصی که به شما انگیزه بده و حمایتتون کنه خوبه اما باعث بوجود اومدن یک نقطه ضعف میشه. باعث بوجود اومدن یک وابستگی یا یک اهرم میشه. 

اگر روزی به هر دلیلی اون شخص رفتارش نسبت به شما عوض بشه میتونه وقفه زیادی در مسیرتون ایجاد کنه. 

حمایت و انگیزه و مواردی از این قبیل باید فقط و فقط از درون خود ما نشأت بگیرن و هیچ وابستگی ازین جهت به سایرین نداشته باشیم.

۱ دیدگاه موافقین ۲ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

ماه می

بعد از چندین ماه کار و یادگیری و بررسی و تمرین و ... 

ماه می شروع شد و حس خوبی دارم 

این هفته فک میکنم میتونه هفته خوبی باشه یا حداقل آغازگر یه دوره جدیدی توی زندگیم باشه 

امیدوارم.

۰ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

مرحله بعد

یه ماه قبل عید یه روتین جدید رو در پیش گرفتم و قرار بود حدود یک ماه و نیم ادامه بدمش تا ببینم چه نتایجی بدست میاد. 

انجامش هم دادم در همون بازه مورد نظر. 

نتیجه اون چند هفته، کارهایی که باید در دو سه هفته بعدش انجام میدادم رو مشخص کرد و اونا هم انجام شد.

و اما رسیدیم به این هفته. 

این هفته وارد فاز بعدی کار میشیم. 

قدم صفر مربوط به بهمن 98 تا خرداد 99 بود: پایه گذاری

قدم یک در خرداد 99 تا آذر 99 انجام شد: توهم دانش

اینجا فاز اول تموم شد و فاز دوم شروع شد.

قدم دوم از آذر تا اسفند 99 ادامه داشت: آغاز متفاوت 

قدم سوم هم از اسفند 99 تا اردیبهشت 1400: به سوی تغییر

و حالا وارد فاز سوم میشیم. 

قدم چهارم از اینجا شروع میشه: اسمشو تا تموم نشه نمیتونم انتخاب کنم. در واقع اسمش بر اساس چیزی که اتفاق می افته تعیین میشه. 

باید بریم جلو ببینیم چی پیش میاد 

 

--------------

 

شاید برای بعضی ها سخت باشه باورش ولی به اعتقاد من هر چیزی دقیقا همون زمانی اتفاق می افته که باید اتفاق بیافته. زمانی که ما آمادگی روحی روانی برای اون رخداد رو داریم. زمانی که اون اتفاق میتونه بیشترین تاثیر مثبت رو روی زندگیمون بزاره. گاهی در کوتاه مدت و گاهی در بلندمدت. این بیشتر به دیدگاه ما بستگی داره و اینکه ما چطور به اتفاقات نگاه میکنیم و برداشتمون ازشون چیه و در نهایت اینکه چطور اینارو به هم ربط میدیم. 

 

 

۰ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰
سبز کم رنگ