۴ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

حتی حوصله خودمو

روزا یکی یکی میگذرن بدون اینکه چیزی تغییر کنه

منم مشغول کارم هستم همچنان 

اما بیشتر از اون دیگه حوصله چیزیو ندارم 

حتی حوصله خودمو 

واسه همینم صب که میرم دفتر تا شب برنمیگردم 

اونجا هم تنهام و تنهایی رو دوس دارم 

حوصله خونه رو ندارم 

مهم نیس برام که آخرش قراره چی بشه 

فعلا فقط قدم قدم پیش میرم و زندگیمو میکنم 

هر چند این اسمش زندگی نیس 

ولی کاریه که باید انجام بشه 

میرم جلو 

تا ببینم که بعد از این چی پیش میاد 

امید همیشه هست 

به روزای بهتر 

:)

9 ماه تا آخر 1400 

 

۱ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

بیمارستان

ساعت 3 صبح حال خواهرم یهو خیلی بد شد.

معلولیت هم داره. 

مامان بابا هم رفته بودن شهرستان. 

با هر زحمتی بود بردمش بیمارستان و کاراشو کردم و برگردوندمش و ... .

8 صبح برگشتیم خونه. دوش گرفتم ولی خوابم نمی اومد دیگه. 

با اینکه دیشب یه ساعت بیشتر نخوابیدم. 

----

مشکلاتشونو باید حل کنی

کاراشونو باید بکنی 

آخرشم ذره ای احترام برات قائل نباشن

همه جوره تحملشون کنی. 

آخرشم یه سره رو اعصابت باشن.

----

مدت هاست دلم میخواد ازین خونه برم. 

مقدماتشم انجام دادم ولی کافی نیس. 

رفتن ازین خونه کافی نیس. باید ازین شهر برم. که اونم فعلا بخاطر شغلم نمیتونم. 

ولی تا چند وقت دیگه که بتونم انصراف بدم ازین شغل مزخرف که پامو بند کرده اینجا، اون وقت هر جا بخوام میرم. 

دور از این رفتارای اعصاب خورد کنشون. 

خونه جاییه که آدم میخواد آرامش داشته باشه نه اینکه بدتر و بدتر و بدتر بشی. 

----

یه خونه اجاره کرده بودم معمولا میرفتم اونجا ولی هنوز وسیله و اینا نخریدم براش واسه همین اونجا هم نمیتونم زیاد بمونم. البته بهشونم نگفتم چون میدونم اگه بگم اعصابمو خیلی خیلی بیشتر خورد میکنن. 

فقط دارم تمام تلاشمو میکنم که یهو بزارم برم. 

آدمای دیگه رو میتونی از خودت برونی ولی خونواده رو نه. فقط میتونی از دستشون فرار کنی و با مشکلاتشون رهاشون کنی. 

این 23 سال چیزی جز تنهایی و اعصاب خوردی ازین خونه نصیبم نشده...

----

...

موافقین ۰ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

دیوونه شدم؟

اول فکر میکردم دیوونه شدم بعد که بیشتر دقت کردم دیدم نه فقط فکر نیس... جدی جدی دیوونه شدم 

مطمئن نیستم افسرده م یا نه. غمگین و ناراحت و اینا هم نیستم. خوشحالی خاصی ام ندارم. در لحظه منظورمه. وگرنه در کل بخوام بررسی کنم چیزای زیادی واسه خوشحالی یا ناراحتی وجود داره. ولی حس این لحظه م خنثی س. 

حس کلی ای که این روزا تجربه میکنم خنثی س. 

دو ماه دیگه 23 سالم میشه ولی هنوزم یه بچه 16 ساله م. 

اذیتم میکنه. دوس ندارم اینطوری باشم. ولی نمیدونم چرا نمیشه. در واقع بیشتر موضوع اینه که نمیدونم چیکار باید بکنم. 

البته خب میدونم گذر زمان خیلی چیزارو تغییر میده. بخصوص که خب الان دارم روی یه موضوعی کار میکنم. تقریبا الان حدود 7 ماه که دارم روش کار میکنم و هر روز که میگذره بیشتر و بیشتر پیش میرم و در چند ماه آینده احتمالا نتیجه ش مشخص میشه. و میتونه روی حال و هوام و البته تصمیمات بعدیم تاثیر زیادی بذاره. 

در مجموع توی یه وضعیت روحی نابسامان گیر کردم که نه راه پس دارم نه راه پیش. 

البته خب حداقلش اینه که میدونم دارم یه کاری انجام میدم و ساکن نیستم. از علافی و سکون و بیخیالی و انتظار بدم میاد. واسه همین مشغول همون موضوعی ام که گفتم. سعی میکنم هر کاری از دستم برمیاد بکنم تا به نتیجه برسونمش. هر چند با این حال روحی کارم سخت تر شده ولی پا پس نمیکشم. 

شاید خوب بودن و آروم بودن و خیلی چیزای دیگه رو وانمود کنم توی این روزا و حتی حتی حتی یه نفر هم نباشه که بتونه حال واقعیمو بفهمه اما یه چیزی که ازش مطمئنم این پا پس نکشیدن وانمود نیس و واقعی ترین خصوصیتمه. 

چه دیوونه باشم چه افسرده باشم چه از لحاظ روحی روانی مریض باشم چه شک و دودلی نسبت به خودم و همه چیز داشته باشم چه مشکلات عصبی و کنترل خشم و ... داشته باشم یا اینکه هیچکدوم ازینارو نداشته باشم، از تنها چیزی که در مورد خودم مطمئنم همینه. که پا پس نمیکشم.

 

- خوشحالم که اینجا کسی نمیشناسدم.

- همممم.

موافقین ۱ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

خستگی

خسته شدم از این همه دروغ گفتن به خودم

از این همه وانمود کردن

که حالم خوبه 

که قوی ام 

که روی احساساتم کنترل دارم 

در حالی که تنها کاری که کردم اینه که توی غار تنهاییم قایم شدم و به خودم دروغ گفتم 

خسته شدم ... 

موافقین ۱ مخالفین ۰
سبز کم رنگ