اول فکر میکردم دیوونه شدم بعد که بیشتر دقت کردم دیدم نه فقط فکر نیس... جدی جدی دیوونه شدم 

مطمئن نیستم افسرده م یا نه. غمگین و ناراحت و اینا هم نیستم. خوشحالی خاصی ام ندارم. در لحظه منظورمه. وگرنه در کل بخوام بررسی کنم چیزای زیادی واسه خوشحالی یا ناراحتی وجود داره. ولی حس این لحظه م خنثی س. 

حس کلی ای که این روزا تجربه میکنم خنثی س. 

دو ماه دیگه 23 سالم میشه ولی هنوزم یه بچه 16 ساله م. 

اذیتم میکنه. دوس ندارم اینطوری باشم. ولی نمیدونم چرا نمیشه. در واقع بیشتر موضوع اینه که نمیدونم چیکار باید بکنم. 

البته خب میدونم گذر زمان خیلی چیزارو تغییر میده. بخصوص که خب الان دارم روی یه موضوعی کار میکنم. تقریبا الان حدود 7 ماه که دارم روش کار میکنم و هر روز که میگذره بیشتر و بیشتر پیش میرم و در چند ماه آینده احتمالا نتیجه ش مشخص میشه. و میتونه روی حال و هوام و البته تصمیمات بعدیم تاثیر زیادی بذاره. 

در مجموع توی یه وضعیت روحی نابسامان گیر کردم که نه راه پس دارم نه راه پیش. 

البته خب حداقلش اینه که میدونم دارم یه کاری انجام میدم و ساکن نیستم. از علافی و سکون و بیخیالی و انتظار بدم میاد. واسه همین مشغول همون موضوعی ام که گفتم. سعی میکنم هر کاری از دستم برمیاد بکنم تا به نتیجه برسونمش. هر چند با این حال روحی کارم سخت تر شده ولی پا پس نمیکشم. 

شاید خوب بودن و آروم بودن و خیلی چیزای دیگه رو وانمود کنم توی این روزا و حتی حتی حتی یه نفر هم نباشه که بتونه حال واقعیمو بفهمه اما یه چیزی که ازش مطمئنم این پا پس نکشیدن وانمود نیس و واقعی ترین خصوصیتمه. 

چه دیوونه باشم چه افسرده باشم چه از لحاظ روحی روانی مریض باشم چه شک و دودلی نسبت به خودم و همه چیز داشته باشم چه مشکلات عصبی و کنترل خشم و ... داشته باشم یا اینکه هیچکدوم ازینارو نداشته باشم، از تنها چیزی که در مورد خودم مطمئنم همینه. که پا پس نمیکشم.

 

- خوشحالم که اینجا کسی نمیشناسدم.

- همممم.