۵ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

بازگشت

من، شاید بیشتر از هر کسی، معتقدم هر اتفاقی دقیقا زمانی رخ میده که باید رخ بده. زمانی که ما آمادگی ذهنی و بدنی لازم برای رو به رو شدن باهاش رو داریم. زمانی که میتونه بهترین اثر رو در زندگیمون ایجاد کنه.

علاوه بر این معتقدم هر اتفاقی که می افته فارغ از چیزی که ما در موردش تصور میکنیم، لازم بوده بیافته و در آینده ی دور یا نزدیک دلیلش رو خواهیم فهمید. 

این دو مورد رو قبلا هم گفته بودم. 

اما در کنار این دو، یک موضوع دیگه هم هست. این هم به نوعی ترکیب دو مورد بالا هست. 

همیشه یه موقعیت بهتری پیش خواهد اومد. این به این معنا نیست که اگر موقعیت خوبی سر راهمون قرار گرفت ردش کنیم تا یه موقعیت بهتر پیش بیاد. بلکه اگر به دلایلی یه موقعیت خوبی رو نتونستیم بدست بیاریم بخاطرش حسرت نخوریم و ناراحت نباشیم چون بدون شک یه موقعیت بهتر پیدا خواهد شد.

 

من همچنان دارم ادامه میدم. اما تا کجا...

نمیدانم.

۰ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

من! تکرار غریبانه روزهایت چگونه گذشت

وقتی نگاه میکنم میبینم که در هیچ مقطعی در زندگیم، به این اندازه تنها نبودم و احساس تنهایی نمیکردم.

تا قبل از این، همیشه یک ارتباط، یک دوستی، یک نقطه ی اتصال، یه چیزی بود! اما الان هیچ حتی حتی هیچ!

برای من تنهایی خیلی ترسناک تر از چیزیه فکرشو میکردم. 

دو تا از چیزایی که همیشه ازش میترسیدم فضا و دریا بود. 

به خودی خود ازشون نمیترسم. از نقطه مشترک این دو تا میترسم. 

فرض کنید وسط فضا معلق باشید و از سفینه تون جدا شده باشید و هیچ نقطه اتصالی بهش نداشته باشید. اگر نتونید به یه شکلی خودتونو بهش برسونید یا یه نفر بیاد نجاتتون بده تا زمانی که اکسیژنتون تموم بشه معلق هستید بدون کمک بدون یاری تنهای تنهای تنها و بعد هم می میرید. 

دریا هم همینطوره

وسط دریا باشید

هیچ خشکی ای دیده نشه

قایقتون هم شکسته باشه

دوباره همون اتفاق می افته 

هیچ نقطه اتصالی ندارید

تنهای تنهای تنها 

فریاد میزنی 

و آرزو میکنی 

یه نفر 

حتی یه نفر صداتو بشنوه یا ببیندت و نجاتت بده 

...

اما نه ... 

هیچکس نیست.

 

 
۰ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

موقت - ...

یه هفده هجده ساعت سخت رو گذروندم و حال خیلی بدی داشتم 

هر چند مدت یک بار یهو تمام مشکلات و کمبود ها و آسیب ها و رنج ها و غم ها و احساسات و درد ها روی هم جمع میشه و یهو فوران میکنه. 

اما الان بهترم.

هنوز خیلی کارا هست که نکردم خیلی حرفا هست که نگفتم خیلی جاها هست که نرفتم. 

 

پ.ن: اون دوست عزیزی که همه پستا رو upvote میزنی، میخوام بگم مرسی که میخونی پستامو! حتی اگه محتوای خاصی توش نیس. 

۰ دیدگاه موافقین ۲ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

آره من اینجا به سختی دارم ادامه میدم

این روزا سخت تر از همیشه یا شایدم آسون تر از همیشه دارم ادامه میدم 

حالم خیلی بدتر از قبل شایدم خیلی بهتر از قبله 

میخوام گریه کنم ولی خنده م میگیره. میخوام بخندم ولی گریه م میگیره 

بغضم نمیترکه. توی گلو خفه میشه. میشه یه لبخند. 

خنده بالا نمیاد. میشه اشک و فریاد ساکت. 

این روزا 

من یه تناقض کاملم

خودمو دوس دارم ولی از خودم متنفرم 

روزام خیلی مفید و پرکار میگذره اما به جز بیهودگی چیزی توش نمیبینم

دلتنگم ولی حس دلتنگی ندارم 

آرومم ولی پر غصه پر درد پر مرگ 

این روزا من، من نیستم. 

۰ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

یک دو سه چهار

یک دو سه چهار ...

عقربه ...

ثانیه ها دقیقه ها ساعت ها و روز ها یکی یکی میگذرن 

و من ... 

من دارم چیکار میکنم ؟ ؟ ؟ 

دوباره افتادم روی روال صبح تا شب کار

خواهرم: جمعه هم میری؟ 

من: آره.

+ خیلی سخته این طوری. یه روز حداقل استراحت کن.

- بمونم خونه چی میخواد بشه. خونه هم باشم کاری ندارم حوصله م سر میره باید دوباره پاشم برم.

+ برو با دوستات بیرون

من : *سکوت*

 

توی ذهنم...

کدوم دوست... دوستی برام نمونده. نمیدونم چطور آدما دوستای صمیمی دارن. عجیبه برام. 

من در طول زمان دو سه تا دوست صمیمی داشتم و از همه شونم ضربه خوردم. هر کدوم به یه شکلی. کدوم دوست...

حوصله آدما رو ندارم. چند شب پیش زهره زنگ زد و چند بار پیام داد که دور هم جمع بشیم و اینا. ولی حوصله ندارم.

حقیقتش وقت هم ندارم. و مهم تر از همه... از هیچکدومشون خوشم نمیاد. بینشون فقط یکیشون آدم حسابیه که اونم دوس دختر یه آدم ناحسابیه تو همون اکیپ.

 

حوصله فرصت دادن به آدما رو هم ندارم. 

آخریشونم همون خانوم الف بود. نمیدونم ماجراشو گفتم یا نه. 

خودش برید خودش دوخت. خودش نزدیک شد. آخرشم خودش عوض شد. شد یه آدم دیگه. منم تمومش کردم. بعد به من میگه خودخواه. 

آره بابا. هر چی تو بگی. من خودخواهم.

 

اصلا از این به بعد من کلا میخوام خودخواه باشم. 

تنهایی سخته ولی بهتر از بودن توی شرایطیه که آرامش نداشته باشی

یا استرس باشه یا نگرانی یا حسای منفی و بد دیگه. 

الان حداقل آرامش دارم.

نگران و غمگینم نیستم.

دلتنگ هم ... دیگه حتی یادم نمیاد دلتنگی چه شکلی بود.

نمیدونم یخ بستم یا سنگ شدم. ولی هر چی که هست فعلا همینه. 

 

هوففف...

 

حرفای من تموم نمیشه :::::

۰ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰
سبز کم رنگ