یک دو سه چهار ...
عقربه ...
ثانیه ها دقیقه ها ساعت ها و روز ها یکی یکی میگذرن
و من ...
من دارم چیکار میکنم ؟ ؟ ؟
دوباره افتادم روی روال صبح تا شب کار
خواهرم: جمعه هم میری؟
من: آره.
+ خیلی سخته این طوری. یه روز حداقل استراحت کن.
- بمونم خونه چی میخواد بشه. خونه هم باشم کاری ندارم حوصله م سر میره باید دوباره پاشم برم.
+ برو با دوستات بیرون
من : *سکوت*
توی ذهنم...
کدوم دوست... دوستی برام نمونده. نمیدونم چطور آدما دوستای صمیمی دارن. عجیبه برام.
من در طول زمان دو سه تا دوست صمیمی داشتم و از همه شونم ضربه خوردم. هر کدوم به یه شکلی. کدوم دوست...
حوصله آدما رو ندارم. چند شب پیش زهره زنگ زد و چند بار پیام داد که دور هم جمع بشیم و اینا. ولی حوصله ندارم.
حقیقتش وقت هم ندارم. و مهم تر از همه... از هیچکدومشون خوشم نمیاد. بینشون فقط یکیشون آدم حسابیه که اونم دوس دختر یه آدم ناحسابیه تو همون اکیپ.
حوصله فرصت دادن به آدما رو هم ندارم.
آخریشونم همون خانوم الف بود. نمیدونم ماجراشو گفتم یا نه.
خودش برید خودش دوخت. خودش نزدیک شد. آخرشم خودش عوض شد. شد یه آدم دیگه. منم تمومش کردم. بعد به من میگه خودخواه.
آره بابا. هر چی تو بگی. من خودخواهم.
اصلا از این به بعد من کلا میخوام خودخواه باشم.
تنهایی سخته ولی بهتر از بودن توی شرایطیه که آرامش نداشته باشی
یا استرس باشه یا نگرانی یا حسای منفی و بد دیگه.
الان حداقل آرامش دارم.
نگران و غمگینم نیستم.
دلتنگ هم ... دیگه حتی یادم نمیاد دلتنگی چه شکلی بود.
نمیدونم یخ بستم یا سنگ شدم. ولی هر چی که هست فعلا همینه.
هوففف...
حرفای من تموم نمیشه :::::