خب موضوع اینه که من بی مقدمه شروع میکنم بعضی وقتا (شایدم خیلی وقتا) و یه راست میرم سراغ اصل حرفم (اصلا همین خودش شاید مقدمه س! چمیدونم!) و چیزایی که توی ذهنم هست رو خالی میکنم اینجا. حالا هیچوقتم واقعا به اون خوبی که توی ذهنم شکل گرفته، نمیتونم اینجا پیاده کنم ولی به هر شکل سعیمو میکنم. 

میخواستم در مورد این موضوع صحبت کنم که اکثر ما آدما توی رنج و سختی هستیم. حالا درجات و نوع رنج و سختی که توش هستیم متفاوته و به شرایطمون، به خانوادمون، به شخصیتمون و به هزارتا چیز دیگه بستگی داره. ولی سه جور میشه برخورد کرد با این دشواری ها! (البته باید این نکته رو هم در نظر گرفت که این صحبتایی که مطرح میشه صرفا تئوری های ساخته شده توسط ذهن منه و ممکنه اصلا درست نباشن)

روش اول: 

توی این حالت آدم توی یه افسردگی شدیدی گیر می افته و نمیتونه ازش خلاص بشه. همیشه غر میزنه اما هیچ تلاشی نمیکنه، هیچ کاری نمیکنه، فقط و فقط تنبلی میکنه. علتشم این که دور و بر ما پر از آدماییه که بدون هیچ تلاشی آرزوهای مارو زندگی کردن و میکنن. این آدمارو میبینیم و افسره میشیم. 

روش دوم:

این حالت رو بهش یه عده میگن قناعت ولی من میگم حماقت. اینکه تو به این مقدار کمی که داری راضی باشی و بگی خب قسمتم همین بوده یا شانسم همین بوده و دیگه بهتر شدن ممکن نیست و خدا خواسته یا کائنات و طبیعت همینو خواسته برام و ... . این حماقته محضه. 

روش سوم: 

توی این حالت اینقد تلاش میکنی تا به نتیجه برسی. مسئله ای که هست اینه که ممکنه چندین بار شکست بخوری و این شکست ممکنه تو رو به سمت روش اول ببره. پس تفاوت کسی که موفق میشه و کسی که نمیشه در اینه که اونی که موفق میشه هرچقدم شکست خورد، از شکستاش درس میگیره و تلاشش و کارشو بهتر میکنه و هر دفه از دفه قبلی بهتر عمل میکنه تا نتیجه بگیره. صبوری هم از عناصر اصلی توی موفقیت در این روش هست. اونی هم که تا دو سه بار یا حتی یه بار شکست خورد، افسرده میشه و دنبال مقصر میگرده از شانس و خدا و طبیعت بگیر تا آدما و ... موفق نمیشه.

 

نکته ای که هست اینه که واقعا این روش ها از هم جدا نیستن بلکه کاملا در هم تنیده و به هم پیوسته ن. ممکنه شما توی سه ماه فقط توی یکی از این سه حالت باشید یا اینکه توی یه هفته 3 هر سه حالت رو تجربه کنید و بینشون سوئیچ کنید.

 

به نظر شما این تئوری چقد درسته؟