بعضی روزا هم هست که خیلی به مرگ فکر میکنم
روزایی که خسته میشم از همه ی چیزایی که ندارم
خسته میشم از پرولتاریا بودن
این روزا خیلی زندگی برام بی ارزشه
نمیدونم تا کی میتونم ادامه بدم، این زندگی مزخرف رو
یه زندگی احمقانه و اعصاب خورد کن
مشکل اصلی اینجاست که هر کاری کردم به در بسته خوردم!
هنوزم همینطوره! هر کاری میکنم هزار تا مشکل اساسی پیش میاد!
در این حد که در یه مورد خاص اصلا جنگ شد هنوزم فک کنم جنگه دقیق نمیدونم دیگه دنبال نکردم اخبارشو!
حالا بگذریم!
مرگ سخته چون قراره واسه همیشه خاموش بشی! تموم بشی!
هر چی بود و نبود! دیگه هیچ!
سخته که آدم بخواد به نبودن فک کنه!
اونم وقتی که مطمئنی بعد از این هیچی نیس و دقیقا تموم میشی.
پوچ!
کاش یه دنیایی بعد ازین دنیا وجود داشت
حتی جهنم
به شخصه جهنم رو ترجیح میدم به این زندگی ...