اگه بخوام از حسم بگم

یه ترکیب عجیبیه 

از عصبانیت | نفرت | خستگی | امید | آشوب | آرامش | غم

و چند تا حس دیگه که خودمم نمیفهممشون

فک میکنم نیازه تا پیش یه روانکاو برم تا مگه اون بفهمه چه مرگمه...

یه سری چیزایی آدم دلش میخواد داشته باشه یا تجربه کنه توی زندگیش... 

اما اکثر این چیزا وابسته به سن و زمانن 

مثل همون مثال معروف: اون اسباب بازی که توی 10 سالگی میخواستی دیگه الان برات اهمیتی نداره! و خب طبیعتا اون چیزی که الان بهش نیاز داری، شاید 5 سال دیگه یا 10 سال دیگه چندان اهمیتی نداشته باشه. 

جدا از اینکه اهمیتش رو از دست میده، ممکنه اصلا توی اون سن دیگه شدنی نباشه...

بگذریم...

داشتم اینو میگفتم که توی یه مسیری قرار دارم و تلاشم اینه که ازین وضعیت نسبتا معمولی یا کمی پایین تر از معمولی به یه وضعیت فراتر از اون ارتقا پیدا کنم. 

نمیدونم در نهایت میشه یا نه...

دیگه واقعا توانی برام نمونه... توان ذهنی و روحی روانی! 

دیگه کشش ندارم... اما با این حال تلاشمو میکنم و پیش میرم. نمیدونم چقد دیگه میتونم ادامه بدم. اگر بعد این همه مدت و این همه سال دیگه توی چند ماه آینده هم اون نشونه های لازم رو نبینم شاید دیگه بیخیالش بشم. 

همیشه میگم من پرروتر از این حرفام... من کم نمیارم من ادامه میدم... اما اینطور نیست...

نمیتونم دیگه 

-

-

با خودم فک میکنم همه ش بی اهمیته 

با این حال...

باید برم جلو. باید برسم. باید برسم. 

حقمه خب...

-

-