به نقطه ای میرسی
که دیگه حوصله نزدیک شدن به آدمای جدید رو نداری
هر چی که پیش میاد سطحی و گذراس و زود محو میشه
آدمای قدیمی زندگیتم یکی یکی از دست میرن
هر کدوم میرن دنبال زندگیشون
و فراموش میکنن تو حتی وجود داشتی
اما دیگه این اتفاقات احساساتت رو تحت تاثیر قرار نمیده و بهشون واکنش نشون نمیدی
با پاهای برهنه روی شنای ساحل به خورشید در حال غروب زندگیت خیره میشی
سردی آب دریا تورو به خودت میاره
غرق افکارت شده بودی
نسیم خنک عصر جمعه سیگارتو خاموش کرده...
چشاتو میبندی و آروم آروم رو به جلو قدم بر میداری
دستاتو باز میکنی و خودتو به جریان آب میسپاری
و همه ی درد و رنج هایی که کشیدی رو فراموش میکنی
دریا تو رو به آغوش میکشه
به خونه خوش اومدی
پایان