هوا تاریک میشود و پشت پنجره ی خیال مینشینم
نگاهم به انتهای خیابان دوخته میشود...
خالی!
پوچ!
همانند وجودم!
سکوت عمیقی بر همه جا حاکم است...
اما صدای کلاغ های پارک رو به رو...
چقدر همه چیز بی معنا...
چقدر همه چیز غمانگیز...
سردرد امانم را برید...
در عمق این تاریکی گم شدم...
صدایی در من گفت: «...»