این روز ها بیشتر از هر زمانی در خودم فرو رفته ام
شدم ام یک افسرده ی خاموش
مرگ را انتظار میکشم
هر شب به امید دیگر بیدار نشدن به خواب میروم
میخوابم اما باز صبح می شود و چشم هایم به روی بدبختی ها باز می شود
بدبختی های ناتمام یک پرولتاریای افسرده
در زندگی ام همیشه برهه های مختلفی وجود داشتند که دچار افسردگی میشدم
اما این بار
این بار کمی فرق دارد
این بار دیگر هیچ چیزی هیچ ارزشی ندارد
همه چیز پوچ است...
یک پوچی ناتمام
مثل همین درد عجیب
همین زخم عجیب که روحم را آزار میدهد
نه اینکه روحی وجود داشته باشم
منظورم همین فکر یا روانم است یا هر چیزی به جزجسمم
همان چیزی که بعد از مرگ خاموش میشود
این روز ها کسی حرف مرا نمیفهمد
کسی نه میفهمد نه کسی هست که اهمیت بدهد
نشسته ام به قول آن شاعر، به در نگاه میکنم
دریچه آه میکشد
نشسته ام
بی حس
بی حوصله
بی امید
تمام میشوم تمام میشود تمام
روزها می آیند و میگذرند و من به انتها میرسم
هر روز سخت تر از دیروز