یه روزی به خودت میای و میبینی روی یه روال مضحک افتادی

روز به روز داره به سنت اضافه میشه نه راهی رو به جلو داری نه راه فرار

همه دنیا روی سرت خراب میشه 

 

دانشگاه - کار - خانواده - ادما -جامعه - دولت 

همه ی اینا تورو میبره به سمت یه افسردگی بی پایان 

یه ناامیدی احمقانه که مثل یه سم کشنده توی رگات جریان پیدا کرده 

هر روز کم کم تورو به سمت مرگ میبره 

هرچند روحت داره نفسا اخرشو میکشه 

آخرین نفساش رو با انتظار میکشه 

انتظار برای یه معجزه 

یه تغییر عظیم 

یه قدرت فوق العاده 

ولی خودت بهتر از هرکسی میدونی که همچین اتفاقی هیچ وقت نمی افته 

خودت میدونی که فردا بدتر از امروزه 

اما باید بازم بخوابی امشب رو 

با تمام افسردگی هات و تنهایی هات بخوابی و منتظر دیگه پا نشدن برای همیشه باشی

اما با بدبختی تمام دوباره صبح میشه و بیدار میشی 

و سنگینی کاری که ازش متنفری روی دوشت حس بشه 

جامعه احمق بهت تحمیل میکنه که تو که شاغلی از خیلی ها جلو تری اما 

اینا همه ش مزخرافتیه که توی ذهن همه جا شده 

خواسته یا ناخواسته ...

میرسی به جایی که میدونی به جز مرگ هیچ چیزی نمیتونه تورو به آرامش آلتیمیت برسونه 

آرامشی که نه پول نه عشق و نه هیچ چیز مادی دیگه نمیتونه تورو بهش برسونه 

هرچند نه عشقی توی زندگیت مونده و نه وضعیت مالی فوق العاده ای داری

یه آدم معمولی...

دست پنجه نرم میکنی تا برسی به مرگ...

و هر شب قبل از خواب...

به امید مرگ به رخت خواب میری...

فاعک...

ح.ص.