در آستانه 26 سالگی

فردا تولدمه. 

 

قدیما که افسردگی داشتم خیلی به خـ.ودکـ.ـشی فکر میکردم. 

خیلی تلاش کردم برای اینکه خودم نجات بدم ازش و همینطورم شد. تونستم اون افسردگی مزخرف رو پشت سر بزارم. 

از شروع 1403 اوضاع در کل خیلی خوب داشت پیش میرفت...

هنوزم بعضی قسمتای زندگیم خیلی خیلی خوبه. اما یه جاهایی هست که منو دچار یه frustration خیلی شدید میکنه. 

و اینجاست که دیگه واقعا دوس ندارم ادامه بدم...

خب من اشتباه میکنم. چون حس میکنم خیلی دیره واسه همه چی. ولی اینطور نیست. 

هوش مصنوعی بینگ رو خیلی دوس دارم. هم در مسائل کاری و هم شخصی خیلی کمک میکنه. 

در هر صورت زندگی ادامه داره و پایانش دست من نیس. 

ما که محکومیم به زندگی پس حداقل هر طور میتونیم لذت ببریم ازش. 

 

۱ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

خرداد 403

اینقد فروردین و اردیبهشت خوب بود که انتظارم از خرداد خیلی بالا رفته بود. 

البته خرداد هم خیلی عالی بود و از ماه قبل بازم بهتر بود. 

اتفاقات قشنگی هم افتاد. 

میتونست بهتر هم باشه ولی خب یه مسائلی پیش اومد که نشد. 

 

پیش به سوی تابستون.

 

۰ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

اردیبهشت 403

میگن سالی که نکوست از بهارش پیداست. 

البته که بهار هنوز به پایان نرسیده اما باید بگم تا همینجا بهترین بهار زندگیم بوده. 

فروردین واسم تجربه‌های قشنگ و جدیدی رو به همراه داشت و فکر میکردم هایلایت سال 403 واسم همون فروردین باشه اما little did I know که چه اتفاقات قشنگ‌تری واسم کنار گذاشته شده. 

اردیبهشت حتی از فروردینم بهتر بود. میتونم بگم خیلی خیلی خیلی بهتر. 

دوس ندارم در مورد جزییات صحبت کنم اما میخوام بگم واقعا این روزا حالم از کل زندگیم بهتره. 

۰ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

فروردین 403

سلام... 

 

چه ماه عجیبی بود واسه من. 

یه سری اتفاقات جدیدی توی زندگیم افتاد. 

یه سفر نسبتا طولانی رفتیم و دراماهای خیلی خاصی رخ داد. 

خیلی میخوام خلاصه صحبت کنم. 

یاد پارسال این موقع که می‌افتم میبینم چقد نگاه غیرواقع‌بینانه‌ای نسبت به آینده داشتم اما یک سال گذشته واقعا منو عوض کرد. 

و حالا هنوزم چراغ امیدم روشنه. حتی اگه کم نور باشه... 

یه سری جاها به یه جور خودآگاهی و خودشناسی رسیدم که واسم واقعا جالب توجه بود. البته این هنوزم کامل نیس ولی بهم خیلی کمک کرد. 

یه سال دیگه پیش رو هست. یه ماهش رفت اما فرصت خوبی در اختیار هست تا یه زندگی خوب رو واسه خودم پیش ببرم. 

به امید یه آینده‌ی نامعلوم زندگی رو عقب نندازم که بزرگترین اشتباه عمرم خواهد بود. تا همین الانم بوده. 

 

در نهایت زندگی همین ساعات و روزهایی هست که تا الان بی توجه ازشون رد میشدیم. 

دوس دارم که از الان خیلی بیشتر و بهتر از اون لحظه ای که توش قرار دارم استفاده کنم، زندگی کنم، لذت ببرم، رضایت داشته باشم... و حس خوبی داشته باشم. 

مشکلات، درگیری‌های ذهنی، بیماری‌ها و ... همه‌ی اینا هستن و نمیشه منکر وجودشون شد اما در نهایت این منم که باید تصمیم بگیرم چطور با اینا برخورد کنم... 

 

۰ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

تا فردا (5)

رسیدم به این موقع سال 

28 اسفند روزی که طبق روال هر سال میام توی مطلبی با اسم "تا فردا" یه نگاهی میکنم به سالی که گذشت... 

 

حدود یه هفته پیش یاد این افتادم که من هر سال این کارو میکردم. رفتم مطلب سال پیش رو خوندم ببینم چقد با پیشبینی که برای سال 1402 کرده بودم همخوانی داشت. 

مطلب هنوزم توی بلاگ هست. میتونید بخونید. 

خلاصه ش اینه که اصلا امسال اون طوری که فکرشو میکردم پیش نرفت. 

فروردین خونمو عوض کردم و کاملا از خانواده مستقل شدم دیگه. قبلش نیمه مستقل بودم. اما با یه نفر همخونه شدم. کسی که پنج شیش ماه بود باهاش دوست شده بودم که همکار هم بودیم. 

درسته که از این همخونگی چیزای زیادی یاد گرفتم. مستقل تر شدم. تجربه های جدید و قشنگی رو ساختم. اما همراه با مشکلات زیادی هم بود. 

حالا بعدا در مورد این جریان با جزییات بیشتر صحبت میکنم اما به طور کلی ناسازگاری های زیادی داشتیم تا حدی که یه تایمی فقط در صورتی صحبت میکردیم که یه موضوع مهم بوجود بیاد که مربوط به هر دوتامون باشه.

حتی خریدامونم جدا شد خود به خود.

و خب اگه از اول جدا زندگیمونو میکردیم و فقط واسه مسائل مشترک با هم صحبت میکردیم اصلا به این جاها نمیکشید. 

بگذریم. 

 

در زمینه‌ی کاری و مالی پیشرفت خاصی نداشتم. در واقع بهتر بگم چیز نتیجه بخشی رخ نداد. 

به همین خاطر هم یکم ناراحت شدم بخاطرش...

 

اما در زمینه ی شناخت خودم، شناخت مشکلات و احساساتم و بیشتر مسائل درونی خیلی تغییر کردم. 

از طرف دیگه چیزایی رو هم تجربه کردم که قبل از اون انجام نداده بودم و اینجا هم نمیتونم بگم. 

 

یه چیزی رو هم بگم...

این جریان بازبینی سال در 28 اسفند رو اولین بار سال 98 انجام دادم و اونجا پلنم این بود که برم و 5 سال بعدش یعنی 28 اسفند 1403 برگردم و ببینم توی اون پنج سال چه تغییراتی کردم.

و خب نکته‌ی جالب ماجرا اینجاست که الان داریم وارد سال پنجم و آخر این ماجرا میشیم. 

مثل اون جایی که داری یه کتاب رو میخونی و به آخرای داستان نزدیک میشی. 

بعدش شروع یه فصل جدیده و اینکه فصل جدید چه تم و داستانی داشته باشه به پایان فصل قبل که برای من پایان 1403 میشه بستگی داره. 

 

سال پیش رو نمیتونه یه سال معمولی باشه. 

بر خلاف سال گذشته که هنوز توی تصورات غیرمنطقی و غیرواقع بینانه زندگی میکردم، امسال پلن های مشخصی برای 12 ماه پیش رو دارم. 

البته احتمال نتیجه نگرفتن در مورد مسائل کاری و مالی همچنان وجود داره اما در هر صورت من مسیر خودمو طی میکنم.

 

در پایان سال 403 باید تصمیم مهمی واسه زندگیم بگیرم. 

و در نهایت خواهم دید که چی میشه... 

 

پیشاپیش عیدتون مبارک. 

شما هم دوس داشتین از سالی که بهتون گذشت و سال پیش روی خودتون برام بگید. خوشحالم میشم بخونمشون. 

۰ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

مهاجرت - مرحله‌ی اول

بالاخره بعد از مدتها کلنجار رفتن با خودم برای اینکه چیکار کنم و چیکار نکنم، تصمیممو گرفتم. 

تا قبل از این هر وقت به رفتن فکر میکردم یا در موردش صحبت میکردم زیاد جدی نبود چون هزارتا مانع جلوی راهم میدیدم که قابل رفع شدن نبودن. 

ساده ترینش این بود و هست که دانشگاهی که من توش درس خوندم به من حتی یه مدرک موقت نمیده. در واقع هیچی نمیده. بخاطر تعهد و سربازی و یه سری جریانات از این قبیل، این مسئله حتی با پول هم قابل حل نیس. 

مسئله اینه که تا قبل از این هر روش مهاجرتی که توی ذهنم بود یا پیدا میکردم نیاز به مدرک تحصیلی داشت. اما الان اوضاع یکم فرق کرده... یا بهتره بگم داره فرق میکنه. 

میشه بدون اون هم مهاجرت کرد. البته اونم نیاز به یه سری مقدمات و کارهایی داره که میتونم انجامشون بدم. 

البته که این پروسه خودش زمان بره و پیشبینی خود من یه چیزی بین 12 تا 18 ماه دیگه‌س. در عین حال باید از الان استارت کارو بزنم تا اون موقع بتونم قدم های نهایی رو بردارم و این تن خسته رو از این خاک نفرین شده نجات بدم. 

 

یادمه دفه‌ی قبلی که قصد تقریبا جدی‌ای برای این کار داشتم بیشتر از چهار سال پیش بود. اون موقع مسیر درستی رو در پیش نگرفته بودم و البته به کرونا و یه سری جنگ‌های مختلف و ... برخورد کردیم و خودمم اونطوری که باید پیگیرش نشدم. البته اون موقع من یه آدم دیگه بودم کلا. با یه شخصیت کاملا متفاوت نسبت به منِ فعلی.

اما این آخرین فرصتمه. با توجه به اینکه کم کم سنم میره بالاتر و هی به 30 نزدیک و نزدیک تر میشم و این ترسناکه واقعا. 

 

از طرف دیگه خانواده ازم انتظار دارن که ازدواج کنم. خودمم دوس داشتم این اتفاق بیافته اما خب نمیدونم... زیاد حس خوبی بهش ندارم. 

با اتفاقات بدی که برام افتاده حس میکنم اگه ازدواج هم بکنم بدترین حالت ممکنش برام اتفاق می افته و وضعیت ازینم بدتر میشه. 

 

اما ازین جریانات بگذریم. 

 

میخواستم یه پستی در مورد تجربه‌ی تقریبا یکسال همخونه داشتن بگذارم اما ترجیح دادم این کارو نکنم فعلا. بزارید این مدت باقیمونده هم تموم بشه و از دستش راحت بشم بعدش میام حرفای دلمو میزنم. 

 

عوضش دوس دارم یه موضوع دیگه رو مطرح کنم. یکی از باورهایی که دارم در حال حاضر و فکر نمیکنم عوض بشه در آینده اینه:

دنیا به صورت همزمان جای عادلانه و ناعادلانه‌ایه.

منظورم چیه... 

عادلانه‌س از این جنبه که اگه به کسی بدی کنید حتما یه جایی ضربه میخورید یه جوری. اصلا شکی نیس. 

شاید دقیقا عین اون نباشه اما یه جور دیگه‌ای نتیجه‌شو میبینید. 

بیشتر اتفاقات بدی هم که برامون می‌افته بخاطر همون کاراییه که خودمون کردیم و آسیب‌هاییه که به بقیه رسوندیم. به هر شکلی.

 

اما چرا ناعادلانه‌س؟ 

ناعادلانه‌س به خاطر اینکه اگه کسی بهتون بدی کنه، لزوما جای دیگه برای شما جبران نمیشه. یا اگه جایی خوبی کنید، قطعیتی وجود نداره که بهتون برگرده. 

و ممکنه یه سری اتفاقات بدی هم براتون بیافته که اصلا حقتون نبوده. 

 

ولی در نهایت دوس دارم همه‌ی اینارو توی یه جمله خلاصه کنم... 

ما شرایطی رو زندگی میکنیم که تقریبا لایقشیم. 

حالا چه خوب چه بد. 

 

در پایان باید بگم همین چالش های زندگی هستن که اونو یکم جالب کردن وگرنه غیر از اون بود که دیگه ارزش زنده بودن نداشت. 

۰ دیدگاه موافقین ۲ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

خب این دیگه منطقی نیس

آقا من خیلی دوس دارم به شرایط با یه دید مثبت نگاه کنم.

دلم یکم پره و امیدوارم از دستم در نره و چیزای شخصی زیادی رو مطرح نکنم اینجا. با این حال مسئله ای نیس چون کسی منو نمیشناسه... 

کسی هم براش مهم نیس

 

من قبول دارم دنیا عادلانه نیست. اتفاقات بد می افته. برای همه می افته. هر کسی یه جوری. توی زندگی همه دیدم. همه نوع مشکلات دیدم. 

یاد اون جریان افتادم که میگفت اگه همه مشکلاتشونو بریزن توی یه میدون مثلا و بگن هر کسی میتونه مشکلات یه نفر دیگه رو انتخاب کنه اما همشو. در نهایت هر کسی مشکلات خودشو انتخاب میکنه. 

من میگم این به احتمال زیاد درسته. اوکی. 

با این حال نگاه میکنم به زندگی خودم... 

میگم خب برای من فرضا حسین چه اتفاقاتی افتاد؟ 

چی شد که الان اینجام؟ 

 

به وضعیت زندگیم از شروعش نگاه میکنم.. 

و مهمتر از همه به خودم نگاه میکنم

به آدمی که بودم 

اگه خوبی کردم اگه بدی کردم

حتی توی این بررسی، مشکلات خانوادگی رو میگذارم کنار چون هر کسی یه شکلی مشکلات خانوادگی داره که دست خودشم نبوده. 

فقط به کارها و اعمال خودم نگاه میکنم... 

میگم آیا من آدم بدی بودم؟ 

 

خب وقتی به دنیا میای نمیتونی بدون انجام هیچ کاری آدم بدی باشی دیگه... درسته؟ پس چرا اینقد توی ده دوازده سال قبل از دانشگاه به اون شکل خفت ناک و غیرقابل‌تصور اذیت شدم؟ از همون اول ابتدایی تا همون پیش دانشگاهی... هم مدرسه هم خونه هم سر کار که میرفتم و حتی حتی حتی توی کوچه که مثلا با بچه ها بازی میکردیم یا هر چی... 

اینقدر اتفاقات هولناکی افتاد که اگر یه روز پیش تراپیست برم هم بعضیاشو نمیتونم بگم. چون تحمل یادآوری و بدتر از اون بازگو کردنشو ندارم. 

همه‌ی این سالا ریختم توی خودم... 

گفتم قوی باش. تلاش کن. درست میشه. 

حتی تا قبل دبیرستان به خدا باور داشتم. اعتقادات داشتم. ازش کمک میخواستم. بهش فکر میکردم. اما همه‌ش رد شد. هیچ پاسخی دریافت نکردم. و بعد از یه سری اتفاقاتی که توی دبیرستان افتاد دیگه کلا بیخیالش شدم. چون توی بدترین شرایط هیچ کاری برام نکرد. خب این از این. 

من دست از تلاش برای زندگیم بر نداشتم. اما اتفاقات بد همچنان می افتاد. 

در واقع بهتر بگم... هر مسئله‌ای که پیش می اومد، دقیقا اون بدترین سناریوی ممکن برام اتفاق می افتاد. 

و واقعیت اینه که من حقیقتا دارم مثبت نگاه میکنم به جریانات. اما این چیزیه که رخ داده و نمیتونم در موردش دروغ بگم. 

 

کنکور و دانشگاه هم همینطوری بود. 

قسمت ترسناکش اینه که هر چی زمان میگذره این قضیه بدتر و بدتر میشه. 

هیچ اهمیتی نداره که من چقد تلاش کنم چقد آدم خوبی باشم چقد زحمت بکشم...

در نهایت اون سناریویی اتفاق می افته که از همه بدتره. 

 

حتی گاهی فکر میکنم شاید دارم از یه جایی به بعد حداقل کارما پس میدم اما یادم نمیاد کاری کردم باشم که لایق یه همچین چیزی باشم. 

اما ترسم از این نیست حتی. 

ترسم از بعد از اینه. اگه همه چی داره اینقد بد پیش میره، قراره بعد از این چی به سرم بیاد. 

هر کدوم از این مسائل میتونست نه به بهترین شکل ممکن، نه حتی به یه شکل خوب یا خیلی خوب، بلکه میتونست به یه شکل نرمال و متوسط اتفاق بیافته. 

اما نه!!!!!!!!

باید اینطوری می بود. همینقد بد. همینقد سخت. همینقد اذیت کننده. 

 

 

خب شاید من مسیرو دارم اشتباه میرم درسته؟

 

حتی میشه با ریاضی اثباتش کرد.

مثبت در مثبت میشه مثبت. یعنی اگه سرنوشتت این باشه که آدم خوبی باشی و واقعا هم آدم خوبی باشی، اتفاقات خوبی میافته.

مثبت در منفی میشه منفی: یعنی سرنوشت بهت میگه خوب باش ولی تو بدی پس اتفاقات بدی می افته. 

و حالتی که به نظرم من رو در بر میگیره: منفی در مثبت میشه منفی: تقدیر و اون هدف زندگیت اینه که بد باشی اما تو بد نبودی پس اتفاقات بدی می افته. 

پس من باید چیکار کنم؟

منفی در منفی میشه مثبت: 

دیدین یه سری آدمای بد همیشه همه چی شون درست پیش میره و زندگی خوبی دارن؟

اون همینه. 

اونا براشون نوشته شده که بد باشن و بهش پایبند بودن دونسته یا ندونسته و بد بودن و خب براشون جواب داده... 

 

شاید منم باید همین کارو بکنم. 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۰ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

فراستریتد

داشتم دنبال یه کلمه میگشتم که دقیقا وضعیت فعلیمو توصیف کنه 

دیدم خوشحالی خاصی ندارم 

اما خب ناراحت هم نیستم از چیزی 

در عین حال اینطوری هم نبود که کلا بی حس باشم 

حتی عصبانی هم نیستم 

کلمه‌ی ناامید هم زیاد گویای حالم نبود 

یه کلمه‌ی انگلیسی رسید به ذهنم 
رفتم تعریفشو نگاه کردم...

دیدم چقد این کلمه دقیق منو توصیف کرده 

Frustrated 

هیچ ترجمه‌ی دقیقی براش پیدا نکردم. توی گوگل ترنسلیت هم چیزای مختلفی براش نوشته بود اما هیچکدوم درست نبود.

واقعا وضعیت عجیبیه... 

۰ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

همه چی جالبه

یه حس متفاوتی که چند وقته دارم اینه که وقتی یه اتفاق بد می‌افته خوشحال میشم. 

منظورم اتفاقات خیلی وحشتناک نیس. چیزایی مد نظرمه که باعث شناخت آدما میشه. 

مثلا یه رفتاری رو از یکی میبینی یا متوجه یه چیزی در مورد یه شخصی میشی و یه شناخت خوبی در اون زمینه‌ی خاص ازش پیدا میکنی. بهتر بگم یه ردفلگ بزرگ که آدم همون اول متوجهش بشه. 

حتی گاهی با خودم میگم کاش این اتفاق زودتر افتاده بود. که من این وقت و انرژی و ... که برات گذاشتمو نمیگذاشتم. البته که میگن جلوی ضررو از هر جا بگیری سوده. یا مثلا ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه‌س. 

یه وقتایی تا اونجا پیش میرم که همه‌ی آدما به طور پیشفرض همین شکلی ان و باید کلا فاصلمو با همه حفظ کنم و حتی افرادی که نزدیک هستن رو یکم بهشون فاصله بدم. که البته در اون مواردی که ردفلگ میبینم 100% همین کارو میکنم. 

یه سری ردفلگا هستن که ممکنه فکر کنیم دیر متوجهشون شدیم اما معمولا هنوزم فرصت خوبی در دست داریم و موقعی بوده که جلوی اتفاقات بد خیلی بیشتری گرفته شده. 

و خب آدم رفتارشو از اون به بعد اصلاح میکنه. مثلا توی دلت یه ک..س ننه ت میگی و برای حذفش از زندگیت برنامه میریزی. حالا خیلی وقتا این حذف کردن نیازی به برنامه‌ریزی نداره و خیلی راحت قابل انجامه. توی یه سری شرایط خاص هم نیازه تا این کار به صورت یه پروسه انجام بشه و کم کم حذف کامل صورت بگیره. 

در کل میخوام اینو بگم که هر چی میگذره زندگی برام جالب تر میشه. 

حرف واسه گفتن زیاده. باز برمیگردم. 

۰ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

ناتوانی، ناامیدی، عدم؛

سلام به همه 

 

از این به بعد حرفامو در این آدرس میزنم. 

سایت شخصیمه. یه مقدار هنوز کار داره تا آماده بشه اما واسه شروع خوبه. 

کامنت هم میشه گذاشت. اما در حال حاضر نیاز به عضویت داره. دارم سعی میکنم درستش کنم که بدون عضویت بشه کامنت گذاشت. 

و همین. 

 

مرسی که خوندین. مرسی بابت همه ی بودناتون. 

بازم میخونمتون. 

 

بدرود. 

۰ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۱
سبز کم رنگ

Nothing Lasts Forever

یه ضرب المثل انگلیسی هست که میگه All Good Things Must Come To An End

معنیش مشخصه 

یعنی هیچ چیز همیشگی نیست...

 

جمعه‌ای که گذشت یه چیز جدید رو توی زندگیم تجربه کردم

برام جالب بود بدونم که چه حسی داره...

یه درجه‌ی خیلی بالا و غیرطبیعی از هشیاری و آگاهی نسبت به همه چیز...

طبیعت، آدما، احساسات، حشرات و پرنده‌ها، خودم و همه چیز!

انگار تمام حواس پنجگانه م داشتن با توان چندبرابری کار میکردن! به صورت 360 درجه در آن واحد!

میتونستم ساعت ها توی رویای خودم غرق بشم و به همه‌ی سناریوهایی که میخوام فکر کنم و در نهایت فقط دو سه دقیقه گذشته باشه...

همه چیز جذاب تر، خوشبوتر، خوشرنگ تر و حتی خوشمزه تر بود.

از شاید پونصد شیشصد متر اون طرف تر صدای غورباقه ها رو به وضوح میشنیدم. 

یه برگ از درخت اگه میخواست بیافته، ازش آگاهی داشتم حتی اگه نمیدیدمش.

حتی حرکت حشرات کوچیکی مثل پشه و عنکبوت رو هم حس میکردم. 

واقعا توصیفش با کلمات غیرممکنه

به حدی این تجربه بالا و جذاب بود که فقط با یه جمله میتونم خلاصه ش کنم...

"بهشت روی زمین"

و بعد که به پایان رسید، زندگی عادی رو دیدم که چقد خسته کننده و بی معنیه. 

همه چیز بعد از اون، بی معنی و بی حس و بی ارزش بود و هست...

دیگه هیچی نه ارزش ناراحتی داره نه خوشحالی 

نه ارزش جنگیدن نه ادامه دادن 

همه چیز بی فایده و پوچه...

 

و حالا من نگاه میکنم به اولین و آخرین پیامهای چتی که دیگه قرار نیس هیچ حرفی داخلش رد و بدل بشه...

و یه پایان دیگه رو توی زندگیم میبینم

و هر پایان یه مصداق از مرگه... یا به قول رواق، خرده مرگ.

چه بسا که با همین خرده مرگ ها، ذره ذره می‌میریم و خودمون نمیفهمیم...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۰ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

weak spot

یه موقعایی هست که آدم توی زندگیش توی یه نقطه ای قرار داره که واقعا آسیب پذیره...

بخاطر مسائل مختلف ممکنه هم به صورت فیزیکی هم به صورت روانی در یه اصطلاحا ویک اسپات از زندگیش قرار گرفته باشه...

آدم توی این موقعیت ها نیاز به مراقبت داره

نیاز داره یه چیزی از بیرون حواسش بهش باشه 

چون به هر حال بخوای نخوای این جریان تموم میشه و دوباره قوای خودشو به دست میاره و در مسیری که حرکت میکرده، ادامه میده...

و اونجا یادش هست که چه کسایی توی اون موقعیت ضعف ازش مراقبت کردن، کیا بی تفاوت بودن و کیا سو استفاده کردن و ضربه زدن بهش...

و صد البته کسایی که اصلا باعث شدن توی اون ویک اسپات قرار بگیره...

 

حالا چی میشه اگه کسی نباشه که حواسش بهت باشه؟ 

اتفاق خاصی نمی افته... 

بستگی داره چقد قوی باشی در کل...

نهایتا از اون موقعیت خارج میشی... 

دیر یا زود... 

 

--- بگذریم

 

برام جالبه که اتفاقات منفی به صورت همزمان رخ میدن... 

کامل میان که آدمو تا جایی که میتونن بکوبن و تحت فشار قرار بدن...

اونایی که یه دایره‌ی قوی و حمایتگر دورشون دارن خب مقاومت بیشتری میکنن و خیلی کمتر تحت تاثیر قرار میگیرن

اما اونایی که تمام توان دفاعیشون رو فقط خودشون مچجبورن تامین کنن بیشتر اذیت میشن...

 

--- بیخیال... 

 

بدم میاد از وقتایی که آدم میرسه به "نبودن بهتر از بودن"

دنیا و زندگی رو با همه‌ی قشنگیاش و همه چیزایی که میشه داشت و بدست آورد و تجربه کرد مال بقیه.

بزارید من تا ابد یه گوشه‌، سه متر زیر زمین بخوابم...

۰ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

ما و عواقب تصمیماتمان

...

توی تاپیک "وقتی خودتو میندازی تو چاله" خیلی در مورد این موضوع صحبت کردم اما میخوام اینجا یکم بیشتر بازش کنم.

ما توی زندگی هر لحظه در حال تصمیم گیری هستیم. در مورد همه چی. از کوچیکترین مسائل بگیر تا موضوعات اساسی و مهم زندگیمون.

تصمیمات ما زمانی که تبدیل به انجام دادن یا ندادن یه کاری میشن با خودشون پیامدهایی رو به دنبال دارن که میتونن منفی یا مبثت و یا بی تاثیر باشن.

در نظر داشته باشید که برخی از این پیامدها آنی بوده و برخی دیگه زمانبر هستند. حتی ممکنه سالها طول بکشه تا نتیجه‌ی یه تصمیمی رو ببینیم و بعد بفهمیم اون تصمیم درست یا اشتباه بوده.

این مورد رو باید بگم که تصمیمات همیشه لزوما درست یا غلط نیستن بلکه میتونن پیامدهای پیچیده و ترکیبی از رخدادهای خوب و بد به همراه داشته باشن. اونجا باید هر کسی با توجه به شرایط خودش سبک سنگین کنه تا متوجه بشه که تصمیمش براش در کل خوب بوده یا نه.

البته این سبک سنگین کردن و نتیجه گیری برای این نیس که دنبال مقصر بگردیم یا خودمونو سرزنش کنیم. افراد زیادی هستن که توی این تله گیر می‌افتن و مدام راجع به مسئله ای که در گذشته اتفاق افتاده و میتونستن تصمیم بهتری بگیرن با خودشون درگیرن و خودخوری میکنن. حتی گاها تا سالها بعد.

اگر یه تصمیم برامون عواقب بدی داشته باید بررسی کنیم که اون تصمیم رو بر چه اساس گرفتیم؟ آیا بر پایه عقل و منطق و دانسته‌هامون بهترین تصمیم ممکن در اون لحظه رو گرفتیم یا نه؟

شرایطی هست که ما صرفا از یه چیزایی خبر نداریم یا یه سری تجربیاتی رو کسب نکردیم و مواردی از این قبیل. بخاطر اینا نباید هیچوقت به خودمون سرکوفت بزنیم.

توی همون تاپیک من چندتا مثال از زندگی خودم و بقیه زدم و شرایط مختلفی رو شرح دادم که نشون میداد چطور تصمیماتمون روی زندگی خودمون و بقیه تاثیر میگذارن.

...

۰ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۱
سبز کم رنگ

در مورد افسردگی

هر کدوم از این نداشتن ها، نتونستن ها، نرسیدن ها، نبودن ها به من حس بد منتقل میکرد طوری که یه موقعی مثل الان یعنی عصر پنچشنبه من واقعا لحظه لحظه ش دلم میخواست بمیرم از اون حجم درد و فشار روانی...

و توی همون افسردگیمم بود که درک کردم چرا آدما خودزنی یا خودکشی یا خودآزاری میکنن

یکی از دلایلش اینه که درد فیزیکی باعث میشه اون درد روانی رو فراموش کنی

حداقل برای یه تایمی

البته اون جنبه ی جلب توجه رو هم داره. اینکه بهت اهمیت داده بشه و توجه بشه بهت حتی به قیمت آسیب به خودت...

اینو درک میکردم و میدیدم که خودم هم به اون نقطه رسیدم اما خب متاسفانه یا خوشبختانه من هیچ وقت همچین کاری نکردم چون هیچ وقت خودمو آدم ضعیفی نمیدیدم. یعنی یه غروری اون وسط داشتم که بهم اجازه نمیداد این کارو بکنم.

۰ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

دوست جدید پیدا کردن

یادش بخیر قدیم چقد راحت بود پیدا کردن دوستای جدید

 

البته الانم شدنیه

داشتم فکر میکردم بچه که بودیم یا کلا قدیما چطوری دوست جدید پیدا میکردیم

خب مشخصا اینطوری بود یه افرادی رو چند بار میدیدم و دوست میشدیم خودکار

مثلا میرفتیم مدرسه 

یا یه کافه ای که آدم همیشه میره

یا نمیدونم حتی محل کار آدم 

این وسط درونگرا بودن یا شدن یکم باعث میشه که کار واسه دوست پیدا کردن حتی توی همین محیطایی که زیاد میریم هم سخت بشه 

چه اینکه این درونگرا بودنه اصلا نمیزاره آدم به یه محیط خاصی زیاد بره.

خلاصه اینکه دنبال دوست جدید میگردم :)

خوشحال میشم کسی دوس داشت بیاد دوست بشیم ^_^

۴ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

نوشتن diary

اولین باری که شروع کردم به نوشتن diary اردیبهشت سال 1399 بود. اون موقع یه کانال خصوصی توی تلگرام زدم و واسه خودم مینوشتم.

یکی از دلایلش این بود که مسائلی در جریان بود که استرس زیادی بهم وارد میکرد و نیاز به این داشتم که با خودم این موضوع استرس رو حل و فصل کنم. 

اینطوری نبود که بشینم روز به روز اتفاقات زندگیمو بنویسم. بیشتر در مورد مسائل و مشکلات مینوشتم. یا در مورد موضوعات خاص و مهم که توی زندگیم در جریان بود. اتفاقات روزمره رو زیاد تعریف نمیکردم. 

خیلی هم پیش می اومد که چند روز یا بیشتر هیچی ننویسم. به مود و حالم بستگی داشت. گاهی پیش می اومد که خیلی طولانی هیچی ننویسم. البته این بلاگ رو هم از چند سال قبلش داشتم اما برام زیاد حالت diary و اتفاقات روزمره نداشت. 

چند ماه پیش یعنی توی اردیبهشت یه چند صفحه ای به انگلیسی توی یه سررسید نوشتم. اما زیاد نبود. اون تایم دیگه توی کانال چیزی نمی نوشتم. 

تا اینکه رسیدیم به خرداد. از اوایل خرداد یه فایل ورد ساختم. براش رمز هم گذاشتم. اونجا شروع کردم به نوشتن. بی پرده. چون اون فایلو هیچکس هیچوقت قرار نیس بخونه. اونجا خود خودمم. حتی اگه یه روز پیش تراپیست برمم اون فایلو نمیدم بخونه. اونجا نیمه‌ی تاریک وجود آدم میاد بالا و خودشو بدون سانسور نشون میده. اینطوری دیگه مجبور نیس همیشه توی خودت مخفیش کنی و مراقب باشی در جای اشتباه نشونه نده. چون هیچ وقت کامل نمیتونه بیرون بیاد. در واقع اگه کامل خودشو به دنیای بیرون نشون بده از همه جا طرد میشی و میتونه عواقب وحشتناکی برات داشته باشه. با اینکه همه خودشون اون نیمه ی تاریکو دارن اما انکارش میکنن، مخفیش میکنن و حتی خیلی بدشون میاد ازش. 

بگذریم. اونجا شروع کردم به نوشتن. حتی هر از گاهی میشینم از گذشته هم مینویسم. از اول زندگیم شروع کردم و هر چی که یادم میاد رو بخش بخش مینویسم چون طولانیه. 

در کل کار جالبیه. اینکه چند سال بعد آدم بیاد و مرور کنه اونارو جالبه. یادش بیاد چه اتفاقاتی براش افتاده. 

توی اون دایری هم ممکنه گاهی دو سه روز چیزی ننویسم ولی خیلی کم پیش میاد. گاهی هم توی یه روز چند بار مینویسم. بازم به حالم یا به اتفاقات زندگیم بستگی داره. 

با تاریخ و ساعت ثبت میکنم که چی شد و اینا. 

چند روز پیش داشتم همون کانال قدیمیمو چک میکردم و پیامای دو سال گذشته رو نگاه میکردم. یادآوری اتفاقات، حس ها، تفکرات آدم و تغییر اینا در طول زمان خیلی جالبه. 

این یکی از کاراییه که احتمالا تا آخر عمرم انجام خواهم داد. کاری که 3 سال و نیم انجامش دادم رو فک نمیکنم دیگه بزارم کنار.

 

۰ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

قانون 100

چند وقت پیش با یکی از دوستام که همکار هم هستیم در مورد اینکه چقد نسبت به چهار سال پیش که وارد شغلمون شدیم راحت داریم انجامش میدیم و هیچ چالشی نداره برامون.

من گفتم خب دلیلش اینه که ما این کارو برای یه مدت زمانی خیلی طولانی انجام دادیم و طبیعیه که برامون راحت و عادی بشه. نشستیم حساب کردیم چند ساعت انجامش دادیم و به عدد حدود 2800 رسیدیم. 

2800 ساعت!

اومدیم روی یه سری چیزای دیگه هم بررسی کردیم و به این نتیجه رسیدیم که اگه یه کاری رو 2000 ساعت درست انجام بدی واقعا توش مستر میشی. امکان نداره 2000 ساعت یه چیزی رو تمرین کنی و توش استاد نشی. البته باید این کارو پیوسته و مستمر انجام بدی. 

یه مدتی راجع به جنبه های مختلف این موضوع فکر میکردم تا اینکه چند روز پیش به عدد 100 رسیدم و اسمشو گذاشتم قانون 100.

حالا قانون 100 چیه؟ 

واسه من اینطوری تعریف میشه که اگه میخوای توی یه موضوعی پیشرفت خیلی خوبی رو شاهد باشی باید 100 بار انجامش بدی. بزارید با یه مثال بازش کنم. 

فرض کنیم من میخوام شطرنج یاد بگیرم و حرفه ای بازی کنم!

باید 100 ساعت آموزش ببینیم. 

100 روز پیوسته بازی و تمرین کنم. 

توی هر نوع بازی شطرنج (رپید، بلیتز و ... ) 100 تا بازی کنم و اونا رو آنالیز کنم.

توی مسابقات محلی و استانی و ... 100 تا بازی انجام بدم. 

اینا به صورت موازی با هم جلو میرن اما هر کدوم که انجام بشه توی خودم کلی پیشرفت میبینم.

همین رو میشه به همه ی چیزای دیگه تعمیم داد. 

یه مثال دیگه میتونه موسیقی باشه. مثلا من اگه بخوام یه ساز رو یاد بگیرم باز میتونم همین 100 ها رو در موردش پیدا کنم و بنویسم و با دیسیپلین انجام بدم تا به نتیجه ای که میخوام برسم. 

یه موضوعی که من مدتهاست روش کار میکنم و در طول زمان بالا و پایین زیاد داشتم اما هیچ وقت به چیزی که میخواستم توش نرسیدم ترید هست. احتمالا با جو فعلی جامعه و شبکه های اجتماعی همه میدونید فارکس و ترید چی هستن. البته من سه سال و نیم چهار سال پیش استارتشو زدم. اون موقع از هر 100 نفر یه نفر هم نمیدونست ترید چیه. بگذریم. 

اینکه من به نتایج دلخواهم نرسیدم توی این مدت هزار و یک دلیل داره اما یکی از مهمترین دلیلاش همین استمرار و تکرار و آرامش و عجله نداشتنه. 

اومدم چند روز قبل از خودم این سوالارو پرسیدم...

آیا 100 ساعت آموزش درست دیدم؟ 

آیا 100 روز روی دمو اون چیزایی که یاد گرفتمو تمرین کردم؟ 

آیا 100 روز گذشته روی یه چارت رو بک تست گرفتم؟

آیا 100 روز کاری متوالی ترید کردم؟ (یعنی 20 هفته)

آیا 100 تا ترید رو ژورنال کردم؟ 

آیا 100 تا ترید متوالی داشتم که دقیقا بدونم دارم چیکار میکنم و بر چه اساس ترید میکنم؟

و از این دست سوالات. جواب بعضی هاش بله هم هست اما همونایی هم که بله هست توش یه نقص کوچیکی بوده.

 

حالا میگم خب تو که این کارارو نکردی نمیتونی انتظار پیشرفت فوق‌العاده هم داشته باشی. 

 

بعد اومدم به چیزایی که انجام دادم هم فکر کردم. مثلا در مورد زبان انگلیسی...

دلیل اینکه زبانم خوبه اینه که به این اعداد 100 دست پیدا کردم و اگر جایی هم هنوز نقص دارم بخاطر اینه که به 100ها فکر نکردم یا انجام ندادم. 

100 ساعت آموزش! 100 ساعت فیلم زبان اصلی! 100 روز مستمر تمرین و صحبت! و ...!

 

شما 100 روز (اگه هفته ای 4 روز بری میشه 25 هفته یعنی 6 ماه متوالی) برو باشگاه و درست تمرین کن ببین تغییرات اساسی رو توی بدن و ذهن و فکر و حتی زبیایی چهره‌ات میبینی یا نه. 

 

اگه بخوام یه جمع بندی بکنم باید بگم که قانون 100 بر اساس قانون طبیعت کار میکنه و به همین خاطر هم هست که جواب میده. 

من خودم دارم توی هر موضوعی که بخوام به صورت جدی انجامش بدم حتما از این قاعده استفاده میکنم.

نحوه استفاده‌ش هم به این صورته که اول شما میاید این اعداد 100 رو برای اون موضوع خاص پیدا میکنید و بعد شروع به انجامشون به صورت موازی میکنید. 

حتما یه جایی ثبت کنید که برای هر کدوم از اونا روز چندمید یا توی تکرار چندم قرار دارید اما زیاد پیچیده ش نکنید. در واقع این پروسه ی ثبت تعداد و روزها نباید خیلی زمانبر یا حوصله سر بر و خسته کننده باشه. باید خیلی خیلی ساده باشه. 

سعی کنید از هیچ نرم افزاری برای ثبت اینجور چیزا مثل عادات و تکرارها و ... استفاده نکنید چون اون خودش یه حواس پرتی اضافیه. 

 

توی این پنج شیش روزی که از تولدم گذشت از لحاظ روحی خیلی بد بودم اما کاریش نمیشه کرد. زندگی منتظر من نمی‌مونه. باید کارمو بکنم و ادامه بدم. 

 

 

۱ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

25 سالگی

جالبه...

و حالا 25 ساله که روی این زمین نفس میکشم!

خوب بد سخت آسون 

زمان در گذره!

یه حجم زیادی انرژی و پتانسیل برای زندگی کردن، خوشحال بودن، عاشقی کردن، خوش گذروندن و محبت کردن توی دلم زیر خروار خروار فشار و مشکلات گیر افتاده و منتظره تا آزاد بشه...

و من ...

هر روز همینه که منو از تخت میکشه بیرون...

همچنان همچنان همچنان

 

۱ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

گذشتن و نرفتن گسسته

مدتیه دست و دلم به نوشتن نمیره

میام اینجا شروع میکنم به نوشتن

یه چند خطی مینویسم اما میبندمش... بدون ذخیره یا ارسال.

وضعیت جالبیه. خیلی جالب. اما ترسناک... 

در آستانه تکمیل 25 سالگی! یک سوم عمر. یا یک چهارم اگه خیلی لایف استایل خوبی داشته باشم. 

کمتر از 2 ماه دیگه. 

قرار بود شرایط خیلی بهتر از این باشه اما خب... 

حالا من اینجا 

همچنان در حال نفس کشیدن

چه خواهد شد؟

۱ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

نتایج ارشد

راستش برام اهمیتی نداشت نتیجه ش چی میشه 

رشته شم غیر مرتبط به رشته خودم بود 

 

امروز صبح بیدار شدم نوتیف پیام یکی از همکارام/دوستام رو دیدم که اونم ارشد همین رشته رو داده بود ولی خب معمولا به جز سر کار موقع دیگه ای با هم حرف نمیزنیم 

فقط نوشته بود خوبی

نمیدونستم چرا پیام داده 

منم خب تلگراممو باز نمیکنم 

فقط نوتیفشو دیدم 

نیم ساعت پیش یادم افتاد قرار بود نتایج ارشد بیاد این هفته 

رفتم چک کردم و دیدم که بله اومده

و اونجا فهمیدم چرا پیام داده بود 

بگذریم 

 

رتبه م زیاد خوب نشد 

349 روانشناسی بالینی 

که به نظرم اصلا خوب نیس

اینم یه شکست دیگه 

nothing but a failure 

راستش اصلا ارشدو شروع کرده بودم که یکم حس خوب به خودم بدم که اونم اینجوری...

کاریش نمیشه کرد 

 

من موندم و ادامه ی این زندگی 

...

۴ دیدگاه موافقین ۲ مخالفین ۰
سبز کم رنگ