از بچگی آدم خیال پردازی بودم. نمیدونم دلیلش چی بود! شاید چون توی واقعیت اون چیزایی که میخواستم نبود.
همیشه توی ذهنم زندگی های مختلفی رو تصور میکردم که توی اونا من آدم متفاوتی بودم.
خب چون توی فکر و خیالم بود و منم بچه بودم پس هر چیزی ممکن بود.
قبول دارم! توی بیشتر اون تصورات چیزی شبیه به دنیای واقعی نبود. مثلا دنیای ابرقهرمانی و قدرت های عجیب و غریب و اینجور چیزا بود اکثرا...
انتظارم این بود که وقتی بزرگ بشم این تصورات و تخیلات از بین برن اما اینطور نبود.
همین حالا هم هر وقت میخوام بخوابم میدونم راحت ترین راهی که خوابم میبره همینه. یه داستانی رو توی ذهنم شروع میکنم و تا هر جا که بتونم میرم جلو.
معمولا خیلی زود خوابم میبره.
قشنگیش اینجاست که دفه بعدی که بخوام این کارو بکنم میتونم ادامه همون داستان قبل رو برم. یا ادامه یکی از داستان هایی که قبلا توی ذهنم ساختم.
این خیال پردازی ها تمومی نداشتن. همیشه با من بودن.
موقعایی که میخواستم حواسمو پرت کنم بهش رو می آوردم.
میخواستم الان یکم هم در مورد لوسید دریم صحبت کنم ولی اینجا جاش نیس. شاید توی یه پست دیگه.
از خیالات که بگذریم...
میرسیم به حسرت ها!
حسرت ها و ای کاش ها!
حسرت انتخاب های متفاوتی که میتونستیم توی زندگیمون داشته باشیم.
چی میشد اگه توی دبیرستان موقع انتخاب رشته میرفتم تجربی
چی میشد اگه بعد کنکور میرفتم رشته کامپیوتر
چی میشد اگه چی میشد اگه هیچوقت وارد فارکس نمیشدم
چی میشد اگه رابطهم با "ی" جور دیگه ای پیش میرفت
و هزارتا از این چی میشد اگه هایی که به انتخاب های خودم بستگی داره.
خب میدونی ما نمیدونیم واقعا چی میشد.
من همیشه گفتم و هنوزم بهش معتقدم که هر چیزی همون طوری اتفاق افتاده که باید می افتاد.
هر کدوم از این انتخاب ها و مسیرهایی که طی کردم به من درس ها و تجریبات زیادی داده و همین تجربیاته که منو تعریف میکنه.
قطعا مسیرها و زندگی های زیادی میتونست وجود داشته باشه که من توی اونا خوشحال تر، پولدارتر، جذاب تر، مشهورتر و هزارتا چیز دیگه باشم اما این به این معنی نیست که بقیه جنبه های اون زندگی ها هم خوبه. چون یه جور تعادل جهانی به نظر من وجود داره. هر بالایی یه پایینی داره.
و در نهایت حتی اگه یه حالتی وجود میداشت که تقریبا همه چی باب دلم بود باز یه مشکل خیلی مهمی این وسط خودشو نشون میداد.
اینکه اون حسین که اون زندگی رو بدست آورده من نیستم.
حالا من توی این نقطه از زندگیم قرار دارم. به گذشته نمیشه برگشت و نمیخوام هم برگردم. چون زندگیمو دوس دارم و با همه بالا پاییناش نمیخوام چیزیشو عوض کنم.
اما از این به بعدش دیگه دست خودمه.
با هشیاری بیشتر.
یکم مهربون تر
یکم با ملاحظه تر
یکم خلاق تر
یکم تلاشگرتر
یکم قوی تر
یکم برونگراتر
یکم متمرکزتر
و دیگر هیچ...
پایان 1403