جنگ اعصاب
صبح به صبح بیدار
تمام شب بی خواب
مغز بیمار
خسته از جنگ، خسته از کار
راه مرگ هر روز
مسیر زندگیمان بود
کارمان این است، مرگ تدریجی
دود ماشین و، پیچ های پی در پی
خسته از تکرار، خسته از مردم
حس تو این است، از همه عقب ماندی
راه برگشتی نیست، پیر و بی هدف ماندی
مرگ تلخ است اما
راه دیگر چیست؟
جز به بیهودگی رفتن
جز به روح خود را کشتن
نه دگر قلب و، نه دگر احساس
نه کمی عشق و، ذره ای اخلاص
همه شان را کشتند، همه شان را بردند
آنچه باقی مانده، یک دل افسرده
خسته از آدم ها، خون دل ها خورده
چاره ای جز این نیست
عاشقانه باید مرد
مرگ من با این عشق
هوش من از سر برد، خستگی ها را شست، تا ته این راه، با عشق باید مرد
جنگ اعصاب است، زهر تلخ صبحگاهی
مرگ احساس است، طعم تلخ عصر پاییزی
همه شب یاد تو، شده لالایی
همه شب در رویا، با تو هستم تا صبح
هردومان خوشحالیم، زندگی شیرین است
و صدایت هر شب
مینوازد گوشم
تا خود صبح انگار
در بهشتم با تو
لحظه ای بعد اما
این نوای بُرّنده
تیک تاک یک ساعت
زنگ بی قرار یک گوشی
این آلارم وقت نشناس
همچنان یک خروشان موج
زندگیمان را برد
عاشقی مان را برد
دست ها مان را برد
چشم ها مان را برد
نور خورشید و پنجره، چشمهایم
یک نوازش از این صبح
سردی صبح پاییزی
تلخی صبحی دیگر
جنگ اعصابی دیگر
باز تکراری دیگر...
ح.ص ۲۳ مهر ۹۸