۸ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

خیابان بی انتها

هوا تاریک میشود و پشت پنجره ی خیال مینشینم 

نگاهم به انتهای خیابان دوخته میشود...

خالی!

پوچ!

همانند وجودم!

سکوت عمیقی بر همه جا حاکم است...

اما صدای کلاغ های پارک رو به رو... 

چقدر همه چیز بی معنا...

چقدر همه چیز غم‌انگیز...

سردرد امانم را برید...

در عمق این تاریکی گم شدم... 

صدایی در من گفت: «...»

۰ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

تا فردا

امروز چهارشنبه 28 اسفند 1398 یک روز مونده به آخر سال هست. 

این روزا اون طوری که سال ها پیش انتظارشو داشتم نیس. 

اما واقعیت زندگی همینه. 

من هیچ وقت به اندازه کافی عاقل نبودم الان هم نیستم. اما دوس دارم بدونم 5 سال دیگه مثل امروز یعنی 28 اسفند 1403 من کجام؟ مشغول چه کاری ام؟ در چه حالی ام؟

چه تغییری کردم؟

آیا هنوزم همین آدم افسرده ی خسته و داغونم یا اینکه نه اوضاع رو عوض کردم؟

این نوشته رو امروز مینویسم و 5 سال دیگه اگه یادم بمونه برمیگردم و خودم رو با الانم مقایسه میکنم. 

فشار زندگی هیچ وقت کم نمیشه بلکه هر روز بیشتر و بیشتر میشه. سوال اصلی اینه که، من واکنشم به این فشار چیه؟ 

خسته شدم از این همه خستگی...

دوس دارم در همین عمق خستگی و افسردگی بلندشم و مسیرمو ادامه بدم...

...

سه شنبه 28 اسفند 1403 برمیگردم و این مطلب رو مرور میکنم...

۰ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

شبیه یک رویا

از ده سالگی شاید هم قبل تر، خیلی رویا پردازی میکردم. البته فکر میکنم خیلی از بچه های هم سن و سال من در آن دوران مثل من به رویاپردازی میپرداختند.

آن زمان ها این رویاپردازی ها بیشتر بر اساس کارتون ها و فیلم هایی که می دیدم بود. فیلم هایی مثل مگامن،جادوی درون، آکویلا، ساعت برناردو ... .

هر چه بزرگتر شدم نه تنها این رویاپردازی ها کمتر نشد، بلکه بیشتر هم شد. 

غرق شدن در این رویاها یک عادت شده بود. اما در طول زمان خود ماهیت رویاها تغییر کردند که البته این تغییر قطعا خود متاثر از باز هم فیلم هایی که می دیدم و البته علایقی که خودم داشتم بود. 

هر چه زندگی بیشتر فشار وارد میکرد، قدرت و عمق رویاها نیز بیشتر میشد. 

نشستن یه گوشه و فکر کردن به چیزایی که هیچ وقت اتفاق نخواهند افتاد. 

البته در حالت کلی رویاها هم با بزرگتر شدن من بزرگ شدند و ماهیتشون تغییر کرد.

ولی امروز که حدود 12 سال از اون زمان میگذره، به خودم نگاه میکنم و میبینم که من هنوزم همون آدمم. همون رویا پرداز لعنتی...

۰ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

انتهای بی انتها

بعضی روزا هم هست که خیلی به مرگ فکر میکنم 

روزایی که خسته میشم از همه ی چیزایی که ندارم 

خسته میشم از پرولتاریا بودن 

این روزا خیلی زندگی برام بی ارزشه 

نمیدونم تا کی میتونم ادامه بدم، این زندگی مزخرف رو 

یه زندگی احمقانه و اعصاب خورد کن 

مشکل اصلی اینجاست که هر کاری کردم به در بسته خوردم!

هنوزم همینطوره! هر کاری میکنم هزار تا مشکل اساسی پیش میاد!

در این حد که در یه مورد خاص اصلا جنگ شد هنوزم فک کنم جنگه دقیق نمیدونم دیگه دنبال نکردم اخبارشو!

حالا بگذریم! 

مرگ سخته چون قراره واسه همیشه خاموش بشی! تموم بشی!

هر چی بود و نبود! دیگه هیچ!

سخته که آدم بخواد به نبودن فک کنه! 

اونم وقتی که مطمئنی بعد از این هیچی نیس و دقیقا تموم میشی. 

پوچ!

کاش یه دنیایی بعد ازین دنیا وجود داشت

حتی جهنم 

به شخصه جهنم رو ترجیح میدم به این زندگی ...

 

۰ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

عمیقا پوچ

این روز ها بیشتر از هر زمانی در خودم فرو رفته ام 

شدم ام یک افسرده ی خاموش 

مرگ را انتظار میکشم 

هر شب به امید دیگر بیدار نشدن به خواب میروم 

میخوابم اما باز صبح می شود و چشم هایم به روی بدبختی ها باز می شود 

بدبختی های ناتمام یک پرولتاریای افسرده

در زندگی ام همیشه برهه های مختلفی وجود داشتند که دچار افسردگی میشدم 

اما این بار 

این بار کمی فرق دارد 

این بار دیگر هیچ چیزی هیچ ارزشی ندارد 

همه چیز پوچ است...

یک پوچی ناتمام 

مثل همین درد عجیب

همین زخم عجیب که روحم را آزار میدهد 

نه اینکه روحی وجود داشته باشم 

منظورم همین فکر یا روانم است یا هر چیزی به جزجسمم 

همان چیزی که بعد از مرگ خاموش میشود 

این روز ها کسی حرف مرا نمیفهمد 

کسی نه میفهمد نه کسی هست که اهمیت بدهد 

نشسته ام به قول آن شاعر، به در نگاه میکنم 

دریچه آه میکشد 

نشسته ام 

بی حس 

بی حوصله 

بی امید 

تمام میشوم تمام میشود تمام 

روزها می آیند و میگذرند و من به انتها میرسم 

هر روز سخت تر از دیروز 

 

۳ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

آرامش

زمان میگذره و میفهمی که باید از آدما دور بشی 

بری به سمت آرامشی 

آرامشی بدون حضور هیچ آدمی 

هیچ دختری 

خودت و خودت 

و شاید با یه دوست صمیمی 

توی یه کلبه ی کوچیک 

جایی که دور و برت بشه دشت و دمن پیدا کرد 

همینطور کوهستان 

و ساحل و دریا 

جایی که بتونی بدون ارتباط با ادما در آرامش کامل زندگیتو بکنی 

بدون اینکه اهمیتی بدی به هیچ کس و هیچ چیزی 

این زندگی هیچ چیز جدیدی نداره 

همه ی فشاراشو داره وارد میکنه با تمام قدرت با تمام وجود 

نمیدونم چی باید بگم دیگه 

واقعیت اینه که دیگه هیچی دلمو شاد نمیکنه جز یکم آرامش دور از آدما 

دور از همه ی همه ی آدما ...

۰ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

This Is Not Me

ما از زندگی چیزای مختلفی میخوایم! 

هر کسی دنبال یه چیزیه! اما این به این معنی نیس که ما به چیزایی که میخوایم میرسیم.

چون معمولا نمیرسیم یا وقتی میرسیم که دیگه اهمیتی نداره.

درسته توی بیست سالگی میتونم به راحتی اون اسباب بازی که توی 10 سالگی میخواستم رو داشته باشم اما دیگه برام اهمیتی نداره.

شاید توی 50 سالگی به اون آزادی مالی که دلم میخواد برسم اما چه فایده ای داره وقتی که من توی 20 سالگی بهش نیاز داشتم.

زمان دشمن اصلی ماست در حالی که چیزی به اسم زمان وجود نداره. ما فقط زمان رو بوجود آوردیم تا نظمی به زندگیمون بدیم فارغ از اینکه در یک آنتروپی تمام عیار بوجود اومدیم.

باید چشماتو ببندی و توی این فضای مبهم و مه آلود معلق بشی، چون تو نسبت به این دنیا مثل یه ذره گرد و غبار در یک اتاقی. نه. حتی اونم نیستی.

 

۰ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

راهی یک راه ناتمام

گاهی انسان به اظراف خود می نگردو در میابد که چقدر نمی داند...

همین چقدر ندانستن میشود سوهان روح...

هر قدمی که میخوای برداری هزاران نفر را میبینی که این راه را بهتر از تو و پیش تر از تو رفته اند...

ندانستن، نتوانستن، نشدن، نرسیدن، همه عذاب اند...

عذابی بی پایان در دنیایی که قرار بود مایه ی خوشبختی و آرامش و آسایش ما بشود...

اما کو... اما کجا...

در عصر حاضر و غایت و آینده و گذشته هم ندارد... همه مان به فاک رفته ایم و می رویم...

آنکه با هر چه داشت، ساخت و بتخمم طور زندگی را گذراند، رفت با سختی اما آرامشی درونی داشت.

آنکه نخواست آنچه داشت و بدنبال بهتر شدن و تغییر کردن و تغییر دادن بود، هی به در بسته خورد... البته آدم های معمولی را می گویم...

وگرنه آن خوش شانسی که با هوش بالا، با چهره ای زیبا، با بدنی فوق العاده، با صدایی حیرت انگیز و یا حتی در خانواده ای ریچ متولد شد این دغدغه ی مارا ندارد، میخواد تغییری ایجاد بکند، میکند، چون میتواند. میرود، میکند، میخورد، میشود، میدهد، میگذراند با خوشی و با لذت روحی چون دارد و میتواند، یا پول یا استعداد یا هوش یا شرایط و ... .

ما از همه، هیچ نصیبمان شد. 

۰ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰
سبز کم رنگ