یه چیزایی هست که الان نمیفهمی

معمولا دوس ندارم به این فاصله کم پست بزارم ولی خب این یکی رو استثنا قائل شدم.

واقعیت اینه که یه چیزایی رو نمیشه فهمید. 

شاید بقیه بهمون بگن ولی اینقد ذهن ما شست و شو داده شده که قبول نمیکنم تا وقتی که خودمون تجربه کنیمش و بفهمیم که عه فلانی اینو میگفت یه چیزی میدونست. 

بله همینطوره. 

واسه اونی که با تجربه به یه نتیجه ای رسیده شاید اول سعی کنه به بقیه بفهمونه ولی وقتی گوش شنوایی پیدا نکنه براش مهم نیس. ازشون عبور میکنه. اونایی هم که گوش نمیکنن خودشون به همین نتیجه خواهند رسید. 

واسه یه سری موضوعات ساده این تجربه خیلی زود بدست میاد اما بعضی وقتا شاید 5 سال 10 سال طول بکشه. 

الان یه نفر با تجربه ش به من میگه اینجوریه ولی من قبول نمیکنم. 10 سال بعد خودم به اون نتیجه میرسم. اما تفاوت اینجاست که 10 سال از عمرم رو از دست دادم. 

ندونستن شاید یه موقعیت قابل جبران باشه ولی دونستن یه درد تموم نشدنیه. 

خب چی بگم...

تهش هیچی نیس...

حالا میخوای بری تا تهش برو... ولی چند سال دیگه میبینی که الکی فقط داشتی زندگیتو هدر می دادی... 

بهتره یه جوری زندگی کنی که حسرتشو نخوری... 

خیلی حرف با خودم دارم... با خودِ پنج سال قبلم...

کاش میشد برگشت... ولی خب نمیشه...

تمام!

۰ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

چِمِه؟

یه روزایی هست استرس میگیرم...
اصلا کل سر تا پام میلرزه... 
نمیدونم چمه...
سر یه سری موضوعات خیلی بیخود و پیش پا افتاده ها...
ولی یه وضع خیلی اعصاب خورد کنیه...
کل بدنم مور مور میشه... 
پووووف....

۰ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

به نام شب

به نام شب و عاشقانه های تلخ قلب خسته ام
به نام ماه و نور مهتاب 
نشسته ام نگاه میکنم به نور شبتاب
شب است و بهار است و دل یاد یار است و حالم خراب است و چشمم پرآب است و جامِ شراب است و من
به دیوان حافظ
غزل های نافذ
به چشم غزل خوان نرگس
به بوی بنفشه 
شدم مست مست 
گرفتم دلم را بدست 
غزل باز کردم به آغوش سرد 
بیامد جوابم ز خواجه ی عرفان
مژده ای دل که مسیحا نفسی دیگر نیست
پر ز دردیم ولی درد مرا مرهم نیست
خسته از جنگ سراسر همه روز و همه شب 
درد سختی است ولی جان مرا همدم نیست
باز می شود چشمم
بازمیگردم ز رویاها
باز واقعیت تلخی 
پاره پاره میکند من را 
کلماتم فرو میریزند 
همره قطره اشک آلوده
به هزاران هزار خاطره ها
جملاتم فرو میشکنند 
همچو بغضی که زندانی است
قلمم مینویسد و قلبم
کلمه میفشاند هر لحظه
ولی چشم های آلوده
میکند غرق خوابم باز

 

۰ دیدگاه موافقین ۳ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

دوباره شب

دوباره شب
و مینویسم به یاد تو 
تویی که دور گشته ای ز من 
دوباره چهار صبح
خواب نمی رود به چشم خسته م 
قلم به دست
نشسته ام کنج خاطره
طنین آن صدای عاشقانه ات 
نوازشی به گوش من 
می کند، عبور میکنم 
فرو می روم به عمق یک خیال 
خیال دیدن دوباره ی دویدنت 
خیال باران
فرار میکنم
دور میشوم ازین جهان پر سراب 
پناه میبرم به قرص خواب 
یا که جرعه ای شراب 
فرار میکنم به آسمان آبی قلم 
مینویسم از دلم 
ولی نمانده طاقتم، نمیکشم
باز افتادم از نفس 
می نویسد این قلم خودش 
نشسته ام کنار پنجره 
نگاه عاشقانه ای ز لاله ها
بوسه ای ز ماه 
نوازش نسیم مهربان شب
دگر نمانده طاقتم 
تو نیستی 

و من به خواب می روم 

ح.ص ۱۰ اردیبهشت ۹۹

۱ دیدگاه موافقین ۴ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

خاکستری

امروز 5 اردیبهشت 1399!

یه روزایی هم هست که همه چی خاکستریه...

روزای روشن یا روزای تاریک وضعشون معلومه! یا آدم حالش خوبه و همه چی اوکیه و ... یا برعکس همه چی پوچ و ناامید کننده است و اینا...

ولی بعضی روزا...

بعضی روزا خاکستریه...

روزای خاکستری حال آدم نامعلومه! نه میتونی بگی حالم بده! نه میتونی بگی حالم خوبه! حتی نمیتونی بگی حالم یه حد وسطی از این دوتاس چون واقعا نیس. یه حال عجیب و ناشناخته ایه. 

روزای خاکستری همه چی داری و هیچی نداری. 

همه هستن اما هیچکس نیس. 

همزمان هم عاشقشی هم ازش متنفری (لزوما شخص نه! میتونه کار باشه، وسیله باشه، یه فعالیت یا تفریح یا هر چیز دیگه ای باشه)

ولی کلا وضع عجیبیه...

روزای خاکستری نه میتونی با خیال راحت بشینی پای کار نه میتونی با خیال راحت بشینی پای فیلم (مثلا!)

 

روزای خاکستری شما چجوری ان؟

۰ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

دلم میگیرد از روزی که میگیرد

دلم میگیرد از روزی که می گیرد
سراغم را ولی دیگر نمیخواهم 
ببینم چشم هایش را
همان چشمان بی همتا 
پر از عشق و پر از گرما 
در آن دوران که بی پروا 
چه خوش بودیم اما رفت
دلش را دیگران بردند
ولی آن روز
دلم میگیرد از آن روز 
همان روزی که میدوزی به راهم چشم هایت را
ولی دیگر
دگر من را نخواهی دید 
نخواهی داشت 
مرا از دور خواهی یافت 
فراز قله ها در جستجوی بیشتر ها
فقط بالاترین ها را
نشان کرده وَ میپویم وَ میجویم 
در آن لحظه
در آن لحظه نشان از قلب سنگینم مگیر ای یار
که دیگر سخت و پر درد است و جایی نیست 
برای‌ هم چونان یاری مثال تو 
رها از خستگی، افسردگی، سرخوردگی هایم
به دنبالم نیا آن روز 
دلم میگیرد از آن روز 
توانم هست
که بنویسم هزاران خط ازین شعر و ازین رویا
ولی حالم دگرگون می شود یارا 
مرا اندوه امروزم 
عقب می راند اما باز 
توانم نیست 
که بنشینم 
که بنشینم وَ غرق خاطراتی تلخ 
و یا رویای نامعلوم و بی مفهوم و سردرگم 
ولی برمی‌خیزم اما باز 
قدم در راه 
توانم هست که بنویسم ولی باید رها گردم 
وَ برگردم وَ برخیزم وَ برگیرم
توانم را
برای آنچه میجویم
دلم دیگر نمیگیرد...

ح.ص امروز ۳ اردیبهشت ۱۳۹۹

۷ دیدگاه موافقین ۴ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

سکوت بی معنا

بعضی وقتاهم ذهنم خالی از هر نوع ایده ی خاصی واسه نوشتنه ولی دلم میخواد یه چیزی بنویسم.

اولین تیتری که به ذهنم رسید رو میچسبونم بالا و شروع میکنم به تایپ کردن. 

دیگه نمیدونم کلمات و جملات چطور سر هم میشن، فقط میدونم که خودشون راهشونو پیدا میکنن. 

هر روز زندگی ما آدما پر از اتفاقات متفاوته اما چیزی که حداکثر تاثیر رو روی زندگیمون میگذاره انتخابای کوچیک و بزرگ و خواسته و ناخواستمونه. 

دیدین توی این فیلما، وقتی میخوان به گذشته سفر کنن چقد حواسشونو جمع میکنن که هیچ تغییری ایجاد نکنن؟ و چطور یه تغییر خیلی کوچیک توی گذشته منجر به یه سری تغییرات خیلی بزرگ توی زمان حال میشه. 

یه سکوت بی معنا ما رو از خیلی انتخابای بد نجات میده! یه مکث کوچیک! یه بازنگری! 

داشتم چی میگفتم؟ آها آره. خب اگه یه تغییر کوچیک تو گذشته اینقد روی حال تاثیر داره پس قطعا یه تغییر کوچیک، یه انتخاب متفاوت توی حال میتونه تاثیرای خیلی زیادی توی آینده داشته باشه. میگیری چی میگم! حتما همینطوره. 

خلاصه اینکه کلیشه ها رو بزار کنار و مفاهیم بنیادی خودتو بساز! بر اساس اونا تصمیم بگیر! از یه سکوت بی معنا توی جا جای زندگیت غافل نشو چون خیلی میتونه کمکت کنه (یا حداقل من اینطور فک میکنم!)

نظر شما چیه؟

Between Birds of Prey #221 - Silence III

۱ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

اندکی مولانا

آن نفسی که باخودی یار چو خار آیدت
          وان نفسی که بیخودی یار چه کار آیدت

آن نفسی که باخودی خود تو شکار پشه‌ای
          وان نفسی که بیخودی پیل شکار آیدت

آن نفسی که باخودی بسته ابر غصه‌ای
          وان نفسی که بیخودی مه به کنار آیدت

آن نفسی که باخودی یار کناره می‌کند
          وان نفسی که بیخودی باده یار آیدت

آن نفسی که باخودی همچو خزان فسرده‌ای
          وان نفسی که بیخودی دی چو بهار آیدت

جمله بی‌قراریت از طلب قرار تست
          طالب بی‌قرار شو تا که قرار آیدت

جمله ناگوارشت از طلب گوارش است
          ترک گوارش ار کنی زهر گوار آیدت

جمله بی‌مرادیت از طلب مراد تست
          ور نه همه مرادها همچو نثار آیدت

عاشق جور یار شو عاشق مهر یار نی
          تا که نگار نازگر عاشق زار آیدت

خسرو شرق شمس دین از تبریز چون رسد
          از مه و از ستاره‌ها والله عار آیدت

۱ دیدگاه موافقین ۳ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

شاید این شعر به دستم نرسد

این همه حال خراب 

خسته ی بنگ و شراب 

راهیِ راهِ سراب 

شاید این مرد به جایی نرسد 

خواب آشفته ی شب 

همه سرگیجه و تب 

دگران عیش و طرب 

شاید این ناله به گوشی نرسد 

خنده ها، فِیک و دروغ

گم در این شهر شلوغ

گردن مردم و یوغ

شاید این دست به دستی نرسد 

عشقِ آلوده به غم 

 خنده آلوده به سم 

هی دروغ و هی دغل

شاید این حس، همه نفرت بشود

 

۰ دیدگاه موافقین ۲ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

سرشار از سکوت

مدت ها قبل توی زندگیم یه کارایی کردم که الان میگم کاش توی اون لحظه یه نفر بود و بهم میگفت این کارو نکن! این کار، این روش، این مسیر، به این شکل و با این هدف و با این شرایطی که تو داری، اون طوری که میخوای عملی نمیشه. 

ولی خب کسی نبود که بهم بگه. 

امروز اما خودم هستم و به خودم میگم که باید چه مسیری رو بری و چطور این مسیر رو طی کنی. 

قبلا هم گفتم ما هیچ وقت به اندازه کافی عاقل نیستیم ولی هر چی که پیش میریم و از اتفاقات مختلف درس میگیریم یکم نسبت به قبل عاقل تر میشیم. 

حالا اینکه میگم از اتفاقات مختلف درس میگیریم خیلی جنبه های زیادی رو در بر میگیره؛ مثل داشتن یه دوست خوب، خوندن یه کتاب جالب، نگاه کردن به تجربه های گذشته مون و خیلی چیزای دیگه. 

خلاصه اینکه یه مطلب دیگه چند هفته پیش منتشر کردم و گفتم که پنج سال دیگ برمیگیردم و نگاه میکنم و از اون لحظه واقعا خیلی چیزا تغییر کرد.

الان میدونم که میخوام چیکار کنم و سعی میکنم یه تغییری ایجاد کنم؛ یه تغییر اساسی و پایدار. اما همچین چیزی نیاز به زمان زیادی داره و من حاضرم این زمان رو به خودم بدم. اشتباهاتی که کردم و تکرار نکنم. خیلی چیزایی که باعث شکستم شدن رو تغییر بدم و همینطور چیزهایی که در گذشته باعث تغییرات مثبتم شدن که ولشون کردم رو حالا تقویت کنم. 

طولانی نشه دیگه. سال 99 ماه فروردین یه شروع دوباره س! یه شروعی متفاوت نسبت به قبل! چون شرایط هم خیلی نسبت به قبل فرق کرده وشاید یکی از مهمترین تغییرات حذف ادمای اضافی بوده. 

بدرود.

۰ دیدگاه موافقین ۲ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

چهار روز پس از چهار سال

امروز خیلی اتفاقی آمار بلاگ رو نگاه میکردم و دیدم 4 روز قبل تولد 4 سالگی این بلاگ بوده. هر چند فعالیت زیادی نداشتم اگه هم داشتم همه رو از یه جایی به بعد پاک کردم و کلا ریست کردم ولی خب امروز 4 روز از 4 سالگی این بلاگ میگذره و این برای خودم جالب بود که این همه مدت گذشته...

این همه مدت... این همه تغییر... 

این همه آدمایی که اومدن و رفتن...

چیزی که می مونه یه سری خاطرات مبهم و مه آلوده. 

بگذریم. 

چهارسالی که گذشت تلخ و سخت بود. خوبی و خوشی هم داشت. 

یه چیزی که همیشه در مورد خودم خیلی بهش میبالیدم و ازش راضی و خوشحال بودم این بود که هیچ وقت رو به عقب حرکت نکردم. 

شکست خوردم اما همیشه حرکتای مثبت و خوبی تو زندگیم زدم. 

الان توی وضعیت ایده آلی نیستم. خیلی مشکلات مختلفی ام دارم. ولی از اون چیزی که من به اینجا رسیدم راه درازی بود و هنوزم راه درازی در پیش دارم. 

مطمئنا این روزا از عمر من و شما میگذره و دیگه برنمیگرده و همین باعث میشه نتونیم خیلی چیزا رو به وقتش تجربه کنیم و داشته باشیم؛ ولی چه میشه کرد؟!!! زندگی همینه. 

مهم اینه که رو به جلو حرکت کنی و از حرکت نایستی.

به امید روزای بهتر...

۰ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

تغییر چیست!

یه سنی هست که آدم خیلی سریع تغییر میکنه البته شایدم در مورد همه اینطور نیس و واسه هر کسی یه جوریه. ولی خب واسه خود من این تغییرات سریع خیلی جالب و شگفت انگیز بود و هست. 

وقتی دو سال گذشته ی زندگیم نگاه میکنم، اینقدر تغییرات زیاد و سریع میبینم که با خودم Holy F.u.ck 

یادم نمیاد اولین مطلبم رو توی این بلاگ کی نوشتم و چی بود و اصلا علت اینکه اومدم سراغش چی بود، ولی اینو میدونم که از اون روز تا الان خیلی چیزا عوض شده.

شاید شروعش به خاطر یه مثلا عذاب وجدان بود. 

یه عذاب روحی که منو حدود 6 ماه درگیر خودش کرده بود. شایدم بیشتر. 

اما بعد فهمیدم اشتباه بوده همه اش. از اولش اشتباه بوده. 

هیچ دلیلی واسه عذاب وجدان وجود و نداشت و نداره. واقعیت اینه که اگه کسی این وسط بیشتر ضرر کرد اون من بودم و حقیقتا ک.و.ن لقت.

اتفاقی که توی نیمه ی دوم 98 افتاد این بود که من به تدریج فهمیدم چقد اشتباه کردم. 

اشتباه کردم که عمرمو پای تو و امثال تو تلف کردم. اصلا از همون چهار پنج سال قبل اشتباه کردم. بچه بودم دیگه نمیفهمیدم. 

ولی خب بالاخره این تغییره اتفاق افتاد و من توی این چهار پنج ماه اخیر تغییرات خیلی زیادی کردم. 

نکته قشنگش اینجاست که نه تنها حسم به تو کاملا از بین رفت، بلکه حسم به همه از بین رفت. 

و نتیجه ش شد آزادی. 

نتیجه ش شد بیداری (یا به اصطلاح بودایی ها : ساتوری satori)

خب این بیداری خیلی تاثیرات خوب و مثبتی روی زندگیم داشت و داره.

حداقلش اینه که دیگه نیازی به تو و امثال تو ندارم.

به تنها کسی که نیاز دارم خودمه و اون دقیقا اینجاست و همیشه هم با منه. 

... و من نیازی ندارم وقتمو، احساسمو، جسممو یا هر چیز دیگه مو با تو یا هر کس دیگه ای قسمت کنم. همه ی همه ش واسه خودمه.

به قول وانتونز : تنهایی اجبار نیس ، انتخابمه -- آهنگ بگو یادته -- 

و حالا آزاد از بند هر چیزی فقط رو به جلو نگاه میکنم...

 

۰ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

What's going on here?

This is 5 in the morning and I'm still awake. Watching movie. Thinking about my damn life. 

I don't know what's going on here.

I have a lot in my mind. One minute I feel like I owe it to myself to make a good life for myslef another minute I hate this life more than ever.

I don't know what's gonna happen tomorrow but I know that I have to do something because there is no other way.

I gotta do what I gotta do no matter how hard it is.

I will not stop for a second. I Will Not.

۰ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

از دیروز تا فردا

خب موضوع اینه که من بی مقدمه شروع میکنم بعضی وقتا (شایدم خیلی وقتا) و یه راست میرم سراغ اصل حرفم (اصلا همین خودش شاید مقدمه س! چمیدونم!) و چیزایی که توی ذهنم هست رو خالی میکنم اینجا. حالا هیچوقتم واقعا به اون خوبی که توی ذهنم شکل گرفته، نمیتونم اینجا پیاده کنم ولی به هر شکل سعیمو میکنم. 

میخواستم در مورد این موضوع صحبت کنم که اکثر ما آدما توی رنج و سختی هستیم. حالا درجات و نوع رنج و سختی که توش هستیم متفاوته و به شرایطمون، به خانوادمون، به شخصیتمون و به هزارتا چیز دیگه بستگی داره. ولی سه جور میشه برخورد کرد با این دشواری ها! (البته باید این نکته رو هم در نظر گرفت که این صحبتایی که مطرح میشه صرفا تئوری های ساخته شده توسط ذهن منه و ممکنه اصلا درست نباشن)

روش اول: 

توی این حالت آدم توی یه افسردگی شدیدی گیر می افته و نمیتونه ازش خلاص بشه. همیشه غر میزنه اما هیچ تلاشی نمیکنه، هیچ کاری نمیکنه، فقط و فقط تنبلی میکنه. علتشم این که دور و بر ما پر از آدماییه که بدون هیچ تلاشی آرزوهای مارو زندگی کردن و میکنن. این آدمارو میبینیم و افسره میشیم. 

روش دوم:

این حالت رو بهش یه عده میگن قناعت ولی من میگم حماقت. اینکه تو به این مقدار کمی که داری راضی باشی و بگی خب قسمتم همین بوده یا شانسم همین بوده و دیگه بهتر شدن ممکن نیست و خدا خواسته یا کائنات و طبیعت همینو خواسته برام و ... . این حماقته محضه. 

روش سوم: 

توی این حالت اینقد تلاش میکنی تا به نتیجه برسی. مسئله ای که هست اینه که ممکنه چندین بار شکست بخوری و این شکست ممکنه تو رو به سمت روش اول ببره. پس تفاوت کسی که موفق میشه و کسی که نمیشه در اینه که اونی که موفق میشه هرچقدم شکست خورد، از شکستاش درس میگیره و تلاشش و کارشو بهتر میکنه و هر دفه از دفه قبلی بهتر عمل میکنه تا نتیجه بگیره. صبوری هم از عناصر اصلی توی موفقیت در این روش هست. اونی هم که تا دو سه بار یا حتی یه بار شکست خورد، افسرده میشه و دنبال مقصر میگرده از شانس و خدا و طبیعت بگیر تا آدما و ... موفق نمیشه.

 

نکته ای که هست اینه که واقعا این روش ها از هم جدا نیستن بلکه کاملا در هم تنیده و به هم پیوسته ن. ممکنه شما توی سه ماه فقط توی یکی از این سه حالت باشید یا اینکه توی یه هفته 3 هر سه حالت رو تجربه کنید و بینشون سوئیچ کنید.

 

به نظر شما این تئوری چقد درسته؟

۰ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

خیابان بی انتها

هوا تاریک میشود و پشت پنجره ی خیال مینشینم 

نگاهم به انتهای خیابان دوخته میشود...

خالی!

پوچ!

همانند وجودم!

سکوت عمیقی بر همه جا حاکم است...

اما صدای کلاغ های پارک رو به رو... 

چقدر همه چیز بی معنا...

چقدر همه چیز غم‌انگیز...

سردرد امانم را برید...

در عمق این تاریکی گم شدم... 

صدایی در من گفت: «...»

۰ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

تا فردا

امروز چهارشنبه 28 اسفند 1398 یک روز مونده به آخر سال هست. 

این روزا اون طوری که سال ها پیش انتظارشو داشتم نیس. 

اما واقعیت زندگی همینه. 

من هیچ وقت به اندازه کافی عاقل نبودم الان هم نیستم. اما دوس دارم بدونم 5 سال دیگه مثل امروز یعنی 28 اسفند 1403 من کجام؟ مشغول چه کاری ام؟ در چه حالی ام؟

چه تغییری کردم؟

آیا هنوزم همین آدم افسرده ی خسته و داغونم یا اینکه نه اوضاع رو عوض کردم؟

این نوشته رو امروز مینویسم و 5 سال دیگه اگه یادم بمونه برمیگردم و خودم رو با الانم مقایسه میکنم. 

فشار زندگی هیچ وقت کم نمیشه بلکه هر روز بیشتر و بیشتر میشه. سوال اصلی اینه که، من واکنشم به این فشار چیه؟ 

خسته شدم از این همه خستگی...

دوس دارم در همین عمق خستگی و افسردگی بلندشم و مسیرمو ادامه بدم...

...

سه شنبه 28 اسفند 1403 برمیگردم و این مطلب رو مرور میکنم...

۰ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

شبیه یک رویا

از ده سالگی شاید هم قبل تر، خیلی رویا پردازی میکردم. البته فکر میکنم خیلی از بچه های هم سن و سال من در آن دوران مثل من به رویاپردازی میپرداختند.

آن زمان ها این رویاپردازی ها بیشتر بر اساس کارتون ها و فیلم هایی که می دیدم بود. فیلم هایی مثل مگامن،جادوی درون، آکویلا، ساعت برناردو ... .

هر چه بزرگتر شدم نه تنها این رویاپردازی ها کمتر نشد، بلکه بیشتر هم شد. 

غرق شدن در این رویاها یک عادت شده بود. اما در طول زمان خود ماهیت رویاها تغییر کردند که البته این تغییر قطعا خود متاثر از باز هم فیلم هایی که می دیدم و البته علایقی که خودم داشتم بود. 

هر چه زندگی بیشتر فشار وارد میکرد، قدرت و عمق رویاها نیز بیشتر میشد. 

نشستن یه گوشه و فکر کردن به چیزایی که هیچ وقت اتفاق نخواهند افتاد. 

البته در حالت کلی رویاها هم با بزرگتر شدن من بزرگ شدند و ماهیتشون تغییر کرد.

ولی امروز که حدود 12 سال از اون زمان میگذره، به خودم نگاه میکنم و میبینم که من هنوزم همون آدمم. همون رویا پرداز لعنتی...

۰ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

انتهای بی انتها

بعضی روزا هم هست که خیلی به مرگ فکر میکنم 

روزایی که خسته میشم از همه ی چیزایی که ندارم 

خسته میشم از پرولتاریا بودن 

این روزا خیلی زندگی برام بی ارزشه 

نمیدونم تا کی میتونم ادامه بدم، این زندگی مزخرف رو 

یه زندگی احمقانه و اعصاب خورد کن 

مشکل اصلی اینجاست که هر کاری کردم به در بسته خوردم!

هنوزم همینطوره! هر کاری میکنم هزار تا مشکل اساسی پیش میاد!

در این حد که در یه مورد خاص اصلا جنگ شد هنوزم فک کنم جنگه دقیق نمیدونم دیگه دنبال نکردم اخبارشو!

حالا بگذریم! 

مرگ سخته چون قراره واسه همیشه خاموش بشی! تموم بشی!

هر چی بود و نبود! دیگه هیچ!

سخته که آدم بخواد به نبودن فک کنه! 

اونم وقتی که مطمئنی بعد از این هیچی نیس و دقیقا تموم میشی. 

پوچ!

کاش یه دنیایی بعد ازین دنیا وجود داشت

حتی جهنم 

به شخصه جهنم رو ترجیح میدم به این زندگی ...

 

۰ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

عمیقا پوچ

این روز ها بیشتر از هر زمانی در خودم فرو رفته ام 

شدم ام یک افسرده ی خاموش 

مرگ را انتظار میکشم 

هر شب به امید دیگر بیدار نشدن به خواب میروم 

میخوابم اما باز صبح می شود و چشم هایم به روی بدبختی ها باز می شود 

بدبختی های ناتمام یک پرولتاریای افسرده

در زندگی ام همیشه برهه های مختلفی وجود داشتند که دچار افسردگی میشدم 

اما این بار 

این بار کمی فرق دارد 

این بار دیگر هیچ چیزی هیچ ارزشی ندارد 

همه چیز پوچ است...

یک پوچی ناتمام 

مثل همین درد عجیب

همین زخم عجیب که روحم را آزار میدهد 

نه اینکه روحی وجود داشته باشم 

منظورم همین فکر یا روانم است یا هر چیزی به جزجسمم 

همان چیزی که بعد از مرگ خاموش میشود 

این روز ها کسی حرف مرا نمیفهمد 

کسی نه میفهمد نه کسی هست که اهمیت بدهد 

نشسته ام به قول آن شاعر، به در نگاه میکنم 

دریچه آه میکشد 

نشسته ام 

بی حس 

بی حوصله 

بی امید 

تمام میشوم تمام میشود تمام 

روزها می آیند و میگذرند و من به انتها میرسم 

هر روز سخت تر از دیروز 

 

۳ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰
سبز کم رنگ

آرامش

زمان میگذره و میفهمی که باید از آدما دور بشی 

بری به سمت آرامشی 

آرامشی بدون حضور هیچ آدمی 

هیچ دختری 

خودت و خودت 

و شاید با یه دوست صمیمی 

توی یه کلبه ی کوچیک 

جایی که دور و برت بشه دشت و دمن پیدا کرد 

همینطور کوهستان 

و ساحل و دریا 

جایی که بتونی بدون ارتباط با ادما در آرامش کامل زندگیتو بکنی 

بدون اینکه اهمیتی بدی به هیچ کس و هیچ چیزی 

این زندگی هیچ چیز جدیدی نداره 

همه ی فشاراشو داره وارد میکنه با تمام قدرت با تمام وجود 

نمیدونم چی باید بگم دیگه 

واقعیت اینه که دیگه هیچی دلمو شاد نمیکنه جز یکم آرامش دور از آدما 

دور از همه ی همه ی آدما ...

۰ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰
سبز کم رنگ